-
من گم شده ام! *
چهارشنبه 5 آذرماه سال 1382 13:06
«پرندهگانی که داخل قفس دست به جفتگیری میزنند به آزادی جوجههایشان بیعلاقه هستند.» پرویز شاپور اینجا که نشستم آفتاب تو چشام می زنه... باید می فمیدم؛ جهت رو گم کردم. اینجا کنار پنجرس ولی افتاب آزارم می ده، اگر چه آفتاب غروبه. غروبه؛ وقت تموم شده اما هیچ حرفی گفته نشده. امروز هم سکوت بود، بی هیچ اتفاق تازه ای، بی هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 آذرماه سال 1382 00:59
وحالا اگه دلت بخواد می تونی با یه فریاد گلوتو پاره کنی: دیوارا از بتن مسلحن! برای اول آذر 77 وخاطره ی تلخ آن! روزی مثل همین امروز بود که باد سردی در گرفت و هر چه بود با خود برد و باقی هر چه ماند بوی خون بود و وحشت بادی دیگر؛ روزی مثل همین امروز، روزی مثل هر روز ما که وحشت جنون جانی انداممان را می لرزاند؛ روزی مثل همین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 آبانماه سال 1382 12:15
پسرک گفت: « آقا چسب زخم؟!» - برو پسر جان زخم من با چسب تو خوب نمی شود. بهرام رحیمی این دور و بر ها خبر خاصی نیست؛ شما چه خبر؟! ما سال ها دویدهایم و نرسیدهایم؛ شما چطور؟! راستی این حقوق بشر که میگویند چیست؟! یا آن دیگری، چه بود نامش؟! آها! آزادی . میدانی ما شعرهای ممنوع زیادی داریم. داستانهای ممنوع و حرفهای ممنوع...
-
باید از هم میگذشتیم، بر تر از ما عشق ما بود!
سهشنبه 20 آبانماه سال 1382 10:41
میروم تا آن روزی که یکدیگر را دیدیم؛ یا اصلا تو مرا ندیدی. بعد تازه میرسم به آن روزی که دوستت داشتم و تو چه میدانستی و من هم انگار نمیدانستم. آن روز را یادت میآید که نوشته هایم را خوانده بودی و آمده بودی دست گذاشته بودی روی «مژگان» که «این کیست؟» گفتم: «خوب یک شخصیت داستانی». گفتی : «پس چرا اینقدر شبیه من است.»...
-
حالا که سارهای پراکنده از درخت پریده اند!
جمعه 16 آبانماه سال 1382 07:16
انگار باید باور کنیم که باز زود هیجان زده شدیم. شیرین عبادی با آن سابقهای که من از او سراغ داشتم بسیار شایسته و دوست داشتنی بود. همین بود که از شنیدن خبر بردن جایزهی نوبل آن همه خوشحال شدم . توضیح آن چه که باعث شد در مورد او تردید کنم در دو مطلب یداله رویایی بهتر آمده است که خوب به هر حال استاد سخن است. دو مطلب است...
-
درد جاودانه شدن را تاب آر!
یکشنبه 11 آبانماه سال 1382 17:20
صلیب خود را بر دوش کشیدهام و پاکشان از پی شما حرامیان تا این مقتل آمدهام تا در سرخی این غروب مرا به صلیب کشید؛ و من جاودانه شوم.
-
یک مطلب اجباری!
جمعه 9 آبانماه سال 1382 07:17
دیشب تلفنی با محمد حرف می زدم. کمی که از صحبتمان گذشت متوجه شدم که هر دو در حال داد زدنیم. گیر داده بود که دیگر در وبلاگ مطالبی از این گونه که این چند وقت نوشته ام ننویسم.حالا خوب است در جریان اتفاقاتی که برای من افتاده هست ولی هر چه می گویم نمی توانم از این حالت خارج شوم فحشم می دهد. البته یک جور هایی حرفش را قبول...
-
راهی که رفتی رو به غروبه، رو به سحر نیست، شب زده برگرد!
چهارشنبه 7 آبانماه سال 1382 22:09
آن همه نامه را که برای تو نوشتم چرا پس فرستادی، مگر چند کلمه چقدر جای تو را تنگ می کرد؟ کاش اصلا آن «دوستت دارم» لعنتی را به من نمی گفتی یا کاش اصلا آن «دوستت دارم» لعنتی را به تو نمی گفتم... راستی این همه شعر را که ننوشته ام چه کار کنم؟ بگو بدانم مگر باران چه داشته که دیگر تمام شده که حالا وقتی می بارد دیگر آنطوری ها...
-
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟
جمعه 2 آبانماه سال 1382 07:12
چقدر دلم گرفته بود،چقد ر بغض فشار میآورد و با تو حرف می زدم که ناگهان گریستم. و تو که تا آن وقت مهربان مینگریستی چقدر مستأصل شده بودی. نگاهت نمیدانست کدام سو را بنگرد و دستت نمیدانست چه کند؛ و عاقبت دستم را نگرفتی. چقدر اسیر آن حیای مضحک بودی. ناگهان بلند شدی و رفتی؛ و من چقدر تنها ماندم و من چقدر در تنهایی گریستم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 مهرماه سال 1382 07:32
۱۰ ایمان سیگار دیگری گیراند. میان کاغذها دنبال چیزی گشت؛ یکی از کاغذها را برداشت؛ روی نوشتههای کاغذ که یکی از داستانهایش بود، چشم گرداند؛ و بعد کاغذ را مچاله کرد. اما انگار پشیمان شده باشد، کاغذ را دوباره باز کرد؛ آن راپاره پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت. تمام داستانها و طرحها و شعرها را، داستانهای نیمنوشته و...
-
صلح و آزادی٬ جاودانه بر همه جهان٬ خوش باد!
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1382 00:42
آن روز که خاتمی بعد از مطرح کردن ایده ی گفت و گوی تمدنها به ایران بازگشت در همین ترمینال حجاج از او استقبال شد. مرا سم مراسم کاملی بود با جایگاه و مجهز به سیستم صوتی و هر چیزی که برای یک استقبال لازم است. آن روز اما مستقبلین به اندازه ی مستقبلین خانم عبادی نبودند. اما مراسم استقبال از شیرین عبادی چیز دیگری بود. مردمان...
-
نفس عمیق
دوشنبه 21 مهرماه سال 1382 09:36
کامران را اگر چه نمیدانم چهاش شده میفهمم. آیدا را که معلوم نیست چرا منصور را پذیرفته میفهمم. منصور را که صورتش را اصلاح می کند می فهمم. اصلا حکایت ماست حکایت کامران و منصور و آیدا؛ حکایت من و تو و... میآیی برویم سد کرج؟ آنجا خبرهایی هست. یه دختر یه پسر غرق شدهاند. برویم شاید من باشم شاید تو باشی شاید... اینجا...
-
... که حضور انسان٬ آبادانیست!
شنبه 19 مهرماه سال 1382 00:58
این جمعه اصلا جمعهی دلتنگی نبود. این جمعه روز ماندگاری بود. همان بعد از ظهر که نشسته بودیم باز غم بیاید. پیروزی در زد و شادمانمان کرد. شیرین عبادی برنده ی نوبل صلح شد. چه کسی غیر از او که این چنین از حقوق کودکان و زنان و همه مردمان دفاع می کند٬ شایستهی این مقام بود؟ شادمان باشیم وشاکر که تلاش ما بی پاداش نیست. شیرین...
-
مستیام درد منو دیگه دوا نمی کنه!
دوشنبه 14 مهرماه سال 1382 22:55
ذهنم خالیست. چشم هایم را که می بندم هیچ تصویری نمی بینم. این روزها آنقدر حرف زده ام که دیگر از گفتنهای مکرر خود خسته شده ام. دو سه شب پیش بعد از آنکه خیلی پر حرارت با حسین بحث کردم و از بیهوده گی و بیسببی سخن گفتم سرم را گذاشته بودم روی زانویم و چشمهایم پر اشک بود. بهرام آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه ی من و...
-
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش بود!
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1382 21:31
همدیگر را به آغوش کشیدهایم و بوسیدهایم، که یعنی یکدیگر را دوست داریم؛ بعد کنار هم نشستهایم و دست یکدیگر را گرفتهایم، که یعنی کنار هم میمانیم؛ بعد آرام آرام چشمانمان گرم شده است و خوابمان برده، که یعنی آرامیم. بعد باد در گرفته است با های و هویی ترسناک، که یعنی خطری هست. بعد باد ما را با خود برده است؛ هر یک را به...
-
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم!
سهشنبه 8 مهرماه سال 1382 12:37
پر از غم می شویم گاهی ، پر از بغض های آماده ی ترکیدن، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل. گاهی که باید بال بزنیم، می نشینیم یک گوشه و زانو در بغل می گیریم و اشک می ریزیم، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل. ماییم و غم. ماییم و اشک. ماییم و هزار آرزوی بر باد رفته.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 مهرماه سال 1382 16:44
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد، که مادران سیاه پوش - داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد - هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند! احمد شاملو فرصت کودکی من و نسل من در راه میان خانه و پناهگاه از بین رفت. درد زایمان مادرمان با شروع حمله ی هوایی همراه بود و چون از رحم بیرون آمدیم انگار از صدای انفجار بمب بود که جیغ...
-
راز عشقو سر صحرا نریزین!
چهارشنبه 2 مهرماه سال 1382 14:51
ناگهان چیزی در من شعله می کشد؛ و من، سکوت می کنم. ناگهان چیزی در من فرو کش می کند؛ و من، سکوت می کنم. چیزی بر می انگیزاند، چیزی فرو می نشاند؛ و من باز، سکوت می کنم. صدای من زندانی ست.
-
این وبلاگ شخصیست!
شنبه 29 شهریورماه سال 1382 22:39
یکی از آشنایان کنجکاو * من گوشی تلفن را برداشته زنگ زده به فلانی که اخیرا تغییری در نوشتههای رضا ایجاد شده است. باید عرض کنم به شما مربوط نیست! ما انگار حتما مجبوریم برای آنکه بتوانیم حرفهایمان را بزنیم امضای مستعار پای مطالبمان بگذاریم. فرهنگ جامعهی ما به آن درجه از بلوغ نرسیدهاست که هرکس بتواند حرف خود را...
-
بال از اندوه خو د سیمرغ بر سر می زند!
جمعه 28 شهریورماه سال 1382 19:36
باز سیاووش و اینک آستانهی آتشی دیگر پرداختهی دستان پر کینهی دیگر. دشت یکسره هم همه است و شیون؛و سیاووش با این استواری با آن جامههای سپید بر اسب، آن نجات دهندهی موعود را می ماند. راه میافتد. شیون اوج می گیرد و چون سیاووش به آتش در میآید ناگهان سکوتی آشنا دشت را فرا میگیرد. زمان میگذرد؛ سیاووش باز نمیآید. زمان...
-
دوستات میدارم بی آن که بخواهمات!
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1382 22:42
تو پناهی میخواستی و من خود پناهجوی سرگردانی بودم که منزل نداشتم، اما، آغوشم را برای تو گشودم و این اشتباه من بود. تمام نامههای عاشقانهی من را پاره کن؛ من فریبت داده ام. من پناهجوی سرگردانی هستم که منزل ندارم.
-
این نوشته عنوان ندارد!
شنبه 22 شهریورماه سال 1382 17:42
۱- انگار پست قبلی ام که در مورد رفتن بود، به ننوشتن تعبیر شده است؛ اما منظور من رفتن به سفری چند روزه بود که اینک از آن باز گشته ام و می نویسم. مطرح شدن احتمال باز نیامدن هم در نظر گرفتن احتمال پیشامد حادثه ای بود. پس من هنوز می نویسم. ۲- رفتیم تبریز. به خانه ی مشروطه که قدم گذاشتیم، انگار موجی ما را فرا گرفت. فضا...
-
و من مسافرم ای بادهای همواره!
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1382 07:47
شاید سفر برای من پیامی داشته باشد؛ در ماندن که کلامی نبود. شاید راه مرا به چیزی رهنمون شود؛ در خانه که نشانه ای نبود. می روم اما زود بر می گردم تا در دست و پا زدن های بیهوده ی هر روز دوباره با همه ی مردمان همراه شوم. اگر باز نگشتم بی وفا نبوده ام لابد مرگم فرا رسیده و تن را گذاشته ام و به ... نمی دانم آدم که می میرد...
-
چه غمگینانه عشق ما دچار رنگ عادت شد!
جمعه 14 شهریورماه سال 1382 09:25
دیگر صحبتمان تبدیل شده بود به فریادها. من انگار دیوانه شده بودم. فریاد می زدم. چیزی گفت. نفهمیدم:ها؟! بریده بریده و با تاکید گفت: دیگه... به من... زنگ... نزن! و من گوشی را کوبیدم و دیگر به او زنگ نزدم.
-
زیبا ترین حرفت را بگو!
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1382 21:40
عریان شو، عریان؛ و فریاد بزن، فریاد. هرچه بند و قید، پاره کن؛ هرچه سکوت، آواز کن؛ و هرچه غم، آواز کن. بگو، که رنجت داده اند. بگو، که بندت بسته اند. بگو، که فریبت داده اند. فریاد بزن. پرواز کن. قفس جای تو نیست. قفس جای ما نیست.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1382 19:47
... رو صورت خورشید خانوم خط سیا کشیده بود! دیگرانی حتما هستند که این خاک را سبز نمی خواهند که این خاک سبز نیست، ور نه ما آبش داده ایم. دیگرانی حتما هستند که این خانه را روشن نمی خواهند که این خانه روشن نیست، ور نه ما پنجره را گشوده ایم. من این خاک را سبز می خواهم. من این خانه را روشن می خواهم. * تنگ را کج کرد، ماهی با...
-
دل این آدما زشته، دیگه زیبا نمیشه!
پنجشنبه 6 شهریورماه سال 1382 17:34
هر بار که نمی نویسم، چیزی انگار از من کم می شود. تکه ای از من جدا می شود و من حس می کنم ذره ذره تمام می شوم. دیگر از من چیزی باقی نمی ماند و پس از آن من دیگر من نیستم. * این دنیا با وسعت این همه غم، برای من ومایی با این همه غم حقیر جایی ندارد. این خاک مال ادم هایی ست که غم های بزرگ دارند. من چه می دانم انسان کیست. من...
-
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود!
جمعه 31 مردادماه سال 1382 09:57
این روزها، یا سر کارم یا خواب. روزی ۱۲ ساعت کار و پس از آن خستگی و تنهایی. همین است که دیگر فرصت سر زدن به وبلاگم را ندارم. همین جمعه ها فقط برایم مانده که آن را هم از دست خواهم داد؛ آخر از هفتهی دیگر جمعه ها هم سر کار میروم. شاید از غم نان باشد یا شاید از حرص نان و شاید حتی فراری باشد از هرچه که در پیرامون است....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 مردادماه سال 1382 15:34
۹ مدتهاست مژگان روی مبل لم داده است، به چیزی که معلوم نیست چیست خیره شده و یکریز سیگار میکشد. شاید در این اندیشهست که ایمان را از دست داده یا شاید میاندیشد که ایمان را هیچ وقت به دست نیاورده است یا شاید اصلا به به دست آوردن یا از دست دادن ایمان فکر نمیکند. در واقع اصلا نمی دانم به چه فکر می کند. نمیدانم چرا بلند...
-
پنهان کردم، در خاکستر غم، آن همه آرزو، دل دیوانه!
جمعه 17 مردادماه سال 1382 08:57
سرود عاشقی چه سرود نفرت انگیزی شده که عشق اینک دیگر شکفتن و اوج نیست، تکرار وقاحت است. برایم شعری بخوان، برایم قصه ای بگو. از روشنی و شکفتن، از خدا و نور، از انسان چیزی بگو. کسی هست آیا؟ یاری گری نه! به جنگ نمی روم. کسی را می خواهم که دستش را بگیرم و با او حرف بزنم یا سر روی شانه اش بگذارم و گریه کنم.نه... انگار کسی...