لطفا به وبلاگ من سر نزنید!

خسته‌ام.خسته.همدمی نمی‌خواهم ،همراهی نه.نه می‌خواهم برای کسی درد دل کنم نه می‌خواهم درد دل کسی را بشنوم.آدم‌ها آنقدر در خود فرو رفته‌اند که دلداری‌های‌شان هم ازخودخواهی است.نمی‌خواهم کسی مرا دلداری بدهد. کسی اصلا چه می‌داند درد من چیست. کسی اصلا چه می‌داند درد چیست.
می‌نشیند روبرویت با چشمانی که آرام می‌خندند خیره می‌شود به تو و به حرف‌هایت گوش می‌دهد و هر از چندگاهی سری تکان می‌دهد که یعنی می‌فهمد چه ‌می‌گویی؛دستت را هم شاید بگیرد اشکت راهم شاید پاک کند .همه این‌ها را برای آن انجام می‌دهد که تو بگویی « چه خوب میفهمد! » که بگویی « چه آدم مهربانی!».
می‌خواهم در خلا ادامه پیدا کنم در جایی که نیست یا اگر هست فقط زاده‌ی توهم من است و کسی در آن شریک نیست.

خطابه‌ی تدفین

امروز سال‌روز اعدام بیژن جزنی(۱۳۵۴) است. او بر سر دفاع از آرمانی جان داد که خودخواهانه نبود .حکایت مزمت خودخواهی نیست ؛ حدیث پاکبازی ست .چند نفر پیدا می‌شوند تا جانشان را برای مردمان در کف دست بگیرند .شما را به خدا نگویید « اگر زنده می‌ماند بیشتر به نفع مردم بود » به عظمت کار او نگاه کنید . موافق نیستم که شیوه‌ی عمل جزنی را الگو بدانیم اما می‌خواهم بدانم چند نفر با منش جزنی پیدا می‌شود؟

« غافلان
هم سازند،
تنها توفان
              کودکان ناهمگون می‌زاید .

 
هم ساز سایه سانان‌اند ،
محتاط
         در مرزهای آفتاب.
 در هیات زنده‌گان
                      مرده‌گان‌اند. 
وینان
دل به دریا افگنان‌اند
به پای دارنده آتش‌ها. 
زنده‌گانی
            دوشادوش مرگ
                                     پیشاپیش مرگ
 هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
                          که زیسته بودند؛
که تباهی
 از در گاه بلند خاطره شان
                                    شرمسار وسر افکنده می گذرد .
 

کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
 جوینده‌گان شادی
                          در مجری آتشفشان‌ها
شعبده بازان لبخند
                           در شبکلاه درد
با جاپایی ژرفتر از شادی
در گذرگاه پرنده‌گان.


دربرابر تندر می‌ایستند
 خانه را روشن میکنند
 و می‌میرند.
»                                     
                                            احمد شاملو-دشنه در دیس-خطابه‌ی تدفین

شب یلدای تنهایی انسان حیران امروز!!

اینکه می‌نویسم ، شاید تلاشی است برای حیاتی دوباره؛ راهی به سوی یافتن یا چه می‌دانم ، همان حیات دوباره؛ شاید حتی عقده گشایی یامثلا مظلوم نمایی.
چند وقت پیش تمام نوشته‌هایم را پاره کردم و ریختم در همان کیسه که محافظشان بود و گذاشتمشان کنار سطل زباله تا روز بعد، که دیگر نبودند. با شعر تازه‌ای که همان روز در اتوبوس نوشته بودم آمده بودم که مثلا سری به ورق پاره‌ها بزنم؛ نبودند. همان که دستم بود را مچاله کردم ودر سطل زباله انداختم.
خرت و فرت کاغذها بود که ریز ریز می‌شدند و به فراموشی اما نمی‌رفتند. هنوز انگار با من‌ زنده‌اند؛ زنده‌اند که نه، هنوز با من‌اند، هنوز در من‌اند و خرت و فرت کاغذها هنوز در فکرم است، در خاطره‌ام کنار همه‌ خاطره‌های بد، کنار همه خاطره‌های رنگ باخته‌ی خوب. خاطرات بد انگار دیوارند یا ابر که سایه می‌اندازند روی همه چیز؛ دیوار و ابر هم خاطرات بد اند.
همین بدی‌ها با ما انس گرفته‌اند وما با آنها؛ و تازه فکر می‌کنیم عاشقیم و برای انسان حیران امروز شعر می‌گوییم در شب یلدای تنهایی‌اش؛ همین واژه را تکرار می کرد : تنهایی ؛ و بعد می‌گفت عریان؛ «
تنهایی عریان » . 

به خدا من فاحشه نیستم!

«...کاوه سالی قبل از زنان روسپی عکس هائی گرفته بود که آن را در آلبومی گرد آورد و بخشی از آن در مجله تهران مصور چاپ شد.
برای گرفتن آن عکس ها او روزها و شب ها به آن محله رفته و پای درددل ساکنان آن سرزمین ممنوع نشسته بود و با رنج های آنان رنج برده بود. بیشترشان را می شناخت و عکس هایشان را برده بود و مطابق وعده به آنان داده بود که در اتاق هایشان نصب کرده بودند آنان که بعضی نام فامیل و هویتی از خود نداشتند.
وقتی از روز آتش زدن محله و تماشای زنان بی جا و بی مکان و بدنام باز آمده بود با همه وجود به ظلمی که به آن ها شده بود می گریست...» (به یاد کاوه گلستان ـ مسعود بهنود ـ BBC)

فکر می‌کنم باشند هنوز کسانی که از به آتش کشیدن جان و خانه مردم نهراسند.بی که اندوهی به دل راه دهند شهر را به آتش می کشند که امروز شهرنو به وسعت تهران است به وسعت ایران شاید.
شهرنو‌یی‌ها باز صادق بودند؛ امروز نشمه‌هایی هستند که خود را به شکل قدیسان می‌آرایند و از پاکی سخن می‌رانند اما گوشت فاسقین خود را هم می‌خورند.

من انسان خوبی هستم!

۱ـ اینکه من که هستم وچه کاره‌ام آیا اهمیتی دارد؟ نه که از گفتنش بترسم؛ نمی‌دانم چگونه به‌ زبان آورمش. بهر‌حال شاید اینجا آنقدر گفتیم و مظلوم‌نمایی و عقده‌گشایی  کردیم که تا چند وقت دیگر عمو را از خودش بهتر بشناسید.

۲ـ شده است هیچ به کسانی که دوستتان دارند فکر کنید؟! بیایید به آنها فکر کنیم واگر جرات کردیم وعرضه داشتیم سعی کنیم کسانی را دوست بداریم؛ اگر شد عاشق میشویم اصلا!!

۳ـ بلد نیستم فلسفه بگویم و گیجتان کنم تا فکر کنید حرف‌های مهمی می‌زنم. اما فکر می کنم بیشتر ما علاقه‌ی شدیدی به ارائه‌ی خود داریم بی آنکه از آنچه به زبان می‌آوریم  مطمئن باشیم. بیشتر آنچه به زبان می‌آوریم برای آن است که وجود خصلتی در خود را به رخ دیگران بکشیم:  « من به آزادی می‌اندیشم پس من انسان خوبی هستم. »

۴ـ آنقدر حرف‌های خود را خوش‌رنگ کرده‌ایم وآنقدر پای نامه‌هامان گل و درخت کشیده‌ایم که نازک‌دل شده‌ایم  و تاب هیچ تلنگر عریانی را نداریم. حقیقت آن است که وقت اینکارها گذشته است؛حرف را باید گفت چه خوشایند باشد چه نباشد . باید تاب بیاوریم که رک بگوییم ورک بشنویم .

لطفا به من خوش آمد بگویید.

خط زدندنمان که غلطید. غلط نبودیم اما. زبانمان زبان دیگر بود. چیزی غیر از زبان رعیت و ارباب که پیش از ما هر چه بود یا فرمانروایی بود یا فرمانبرداری.
حکایت نسل ما حکایت سرگشته‌گی‌ست. جستن و جستن ... یافتن ونیافتن. درد مشترک ما به گمانم حیرانی‌ست. پدران و مادران ما انگار می‌پندارند که راه مشخص است و روشن؛ واین راه اتفاقا همان است که خود پیموده‌اند و امروز کمتر از آن راضی‌اند. اما ـ نمی‌دانم شایداز ترس است که ـ مارا هم به راه خودشان می‌خوانند راهی که انگار راه دوم چاوشی است :« راه نیمش ننگ نیمش نام ؛ اگر سر بر کنی غوغا وگر دم در کشی آرام.»
کلمه‌ی کلیدی زندگی ما اما « عصیان » است. ما جرات آن را داریم که آنچه را که با منطقمان نسازد رد کنیم . ما دهنمان را به فریاد « نه » می‌گشاییم نه برگ های« آری ».