این وبلاگ شخصی‌ست!

 یکی از آشنایان کنجکاو* من گوشی تلفن را برداشته زنگ زده به فلانی که اخیرا تغییری در نوشته‌های رضا ایجاد شده است. باید عرض کنم به شما مربوط نیست!
ما انگار حتما مجبوریم برای آنکه بتوانیم حرف‌هایمان را بزنیم امضای مستعار پای مطالبمان بگذاریم.  فرهنگ جامعه‌ی ما به آن درجه از بلوغ نرسیده‌است که هرکس بتواند حرف خود را آزادانه بر زبان بیاورد. این محدودیت از جانب هیچ ارگانی نیست؛ بندی است که جامعه‌ی سنتی بر پای ما می‌زند. در چنین جامعه‌ای حریم شخصی افراد محترم نیست و افراد یا نباید حرف‌های خود را بر زبان بیاورند یا اگر چنین می‌کنند باید به صد تا آدم کنجکاو* توضیح بدهند.
من نمی توانم حرف‌هایم را نزنم؛ بعلاوه هیچ علاقه‌ای به توضیح دادن هم ندارم٬ بنابر این از آدم‌های کنجکاو* تقاضا می‌کنم به وبلاگ من سر نزنند.

.......................................................................... 

* بعضی ها بجای« کنجکاو » کلمه ی آشنای« فضول» را بکار میبرند.

بال از اندوه خو د سیمرغ بر سر می زند!

باز سیاووش و اینک آستانه‌ی آتشی دیگر  پرداخته‌ی دستان پر کینه‌ی دیگر.

دشت یکسره هم همه است و شیون؛و سیاووش با این استواری با آن جامه‌های سپید بر اسب، آن نجات دهنده‌ی موعود را می ماند.

راه می‌افتد. شیون اوج می گیرد و چون سیاووش به آتش در می‌آید ناگهان سکوتی آشنا دشت را فرا می‌گیرد.

زمان می‌گذرد؛ سیاووش باز نمی‌آید.

زمان می‌گذرد؛ پچ پچه‌ای در می‌گیرد؛ سیاووش باز نمی‌آید.

زمان می‌گذرد؛ جنبشی در جمع می‌افتد؛ پچ پچه‌ها، هیاهو و شیون می‌شوند؛ سیاووش باز نمی‌آید.

زمان می‌گذرد؛ سیاووش باز نمی‌آید.

دوست‌ات می‌دارم بی آن که بخواهم‌ات!

تو پناهی می‌خواستی و من خود پناهجوی سرگردانی بودم که منزل نداشتم، اما، آغوشم را برای تو گشودم و این اشتباه من بود.

تمام نامه‌های عاشقانه‌ی من را پاره کن؛ من فریبت داده ام.

من پناهجوی سرگردانی هستم که منزل ندارم.

این نوشته عنوان ندارد!

۱- انگار پست قبلی ام که در مورد رفتن بود، به ننوشتن تعبیر شده است؛ اما منظور من رفتن به سفری چند روزه بود که اینک از آن باز گشته ام و می نویسم. مطرح شدن احتمال باز نیامدن هم در نظر گرفتن احتمال پیشامد حادثه ای بود. پس من هنوز می نویسم.

 

۲- رفتیم تبریز. به خانه ی مشروطه که قدم گذاشتیم، انگار موجی ما را فرا گرفت. فضا سنگین بود، به سنگینی تلاش مردم ایران برای آزادی؛ به سنگینی مقاومت ایرانیان در برابر استبداد. خانه مشروطه دیگر پایگاه آزادی خواهان ایران نیست، آنجا فقط یک موزه است، خانه مشروطه یادگار تلاش بی ثمر ماست برای آزادی. تلاشی که از دست آوردهای آن چیزی به جای نمانده؛ این میراث به یغما رفته است.

 

۳- تاکید داشت که بابک با اعراب جنگیده است نه با اسلام. وقتی یکی با تمسخر گفت: چه فرقی می کند؟ کارشناس میراث فرهنگی برآشفت که نه، اسلام با عرب یکی نیست وجنگ بابک با اسلام نبوده.

از میان جنگل که گذشتی و کوه را تا بالا پیمودی و رسیدی به قلعه ی بابک خرمدین، احساس می کنی در بالاترین نقطه ی جهان ایستاده ای.

روی تخته سنگی نوشته بودند: عزیز وطنم ایران.

 

۴- ساعت حدود دو بامداد بود که از بچه ها خداحافظی کردم و از مینی بوس پیاده شدم.تا خانه پیاده آمدم. خانه ساکت بود و سر من پر از سر و صدای این 6 روز. همه ی آنچه در این چند روز گذشته بود در سرم چرخ می زد. خسته بودم. روی تخت افتادم ودیگر هیچ چیز نفهمیدم.

امروز که از خواب بیدار شدم، دیدم سر کار نرفته ام؛ گفتم به درک.

احساس خوبی ندارم. سفر آن چیزی نبود که می خواستم. رفتن بود اما رسیدن نه. چرخ می زنی و چرخ می زنی؛ و وقتی می ایستی هنوز در آغازی.

و من مسافرم ای بادهای همواره!

شاید سفر برای من پیامی داشته باشد؛ در ماندن که کلامی نبود. شاید راه مرا به چیزی رهنمون شود؛ در خانه که نشانه ای نبود.

می روم اما زود بر می گردم تا در دست و پا زدن های بیهوده ی هر روز دوباره با همه ی مردمان همراه شوم. اگر باز نگشتم بی وفا نبوده ام لابد مرگم فرا رسیده و تن را گذاشته ام و به ... نمی دانم آدم که می میرد به چه می پیوندد؛ عیسی که مصلوب شد به جاودانه گی پیوست. من چه؟

چه غمگینانه عشق ما دچار رنگ عادت شد!

دیگر صحبتمان تبدیل شده بود به فریادها. من انگار دیوانه شده بودم.

 فریاد می زدم. چیزی گفت. نفهمیدم:ها؟!

بریده بریده و با تاکید گفت: دیگه... به من... زنگ... نزن!

و من گوشی را کوبیدم و دیگر به او زنگ نزدم.

زیبا ترین حرفت را بگو!

عریان شو، عریان؛ و فریاد بزن، فریاد. هرچه بند و قید، پاره کن؛ هرچه سکوت، آواز کن؛ و هرچه غم، آواز کن.

بگو، که رنجت داده اند. بگو، که بندت بسته اند. بگو، که فریبت داده اند.

فریاد بزن. پرواز کن. قفس جای تو نیست. قفس جای ما نیست.