از امروز صبح عاشقت شده ام. به گمانم دیشب خوابت را دیده ام، حتی شاید در خواب گریسته باشم.
می خواهم بروم تا بلکه برسم به یک روشنی یی، خواستی، بیا؛ نخواستی گاهی حال وخبری بگیر از من، شاید دلم هوایت را کرده باشد.
موبایلم را روشن می گذارم.
پ.ن.۱: عنوان از یکی از غزلهای دیوان شمس است.
پ.ن.2: عمو رضا موبایل ندارد.
پ.ن.3: کلی فاصله هست از من تا تو و از تو تا من؛ تا برسیم هم حتما دیر شده است.
با سینه ی فراخ که از عشق و حماسه می گفتیم، چشم بر حقارت مان بسته بودیم؛ بی که از آن وارهیده باشیم. ما فرزندان باد و آفتاب بودیم؛ و تبارمان را فراموش کردیم.
اینک تباهی!
پ.ن.۱: عنوان از یکی از شبانههای احمد شاملو است.
پ.ن.۲: مناسبت این نوشته لزوما مناسبت شبانهی شاملو نیست.
استکان آخر را که، سلامتی گفته ونگفته، لاجرعه سر کشیدم، دیگر به تو فکر نمی کردم. نه به تو و نه به من. نه به هست ونه به بود. اصلا خواسته بودم فرار کنم از هست وبود ومن وتو. حالا اگر به جایی نرسیدم از این فرار بی سو، به درک. فراموش کردم دمی، نه ساعتی، من وتو و هست و بود را.
باور کن، به تو فکر نکردم. حالا هر که هر چه می خواهد بگوید. من آنقدر مست بودم که یادم نبود تو را و من را.
باور کن، نه به تو فکر کردم و نه به من.
حالا کجاییم؟!
پ.ن.۱: عنوان از ترانهی غیر مجاز یغما گلرویی ست.
پ.ن.۲: اینکه بهت پیشنهاد دادم با هم برقصیم٬ فقط واس این بود که حرص اونو در بیارم. همین.
پ.ن.۳: ندبهی بهرام بیضائی را اگر نخوانده اید٬ پیشنهاد می کنم بخوانیدش.
ما یک عده آدمیم، نشسته اینجا، به انتظار صبح. این صبح که می گویم، می دانی که صبح نیست، همان که هر روز بر می آید با خورشید. صبح بگیر مثلا عاشق شدن است یا آمدن یار. یا اگر سر و گوشت می جنبد... . یا صبح می تواند پایان غم باشد آغاز شادی مثلا. هر چه با شد، می بینی که، صبح نیست.
روزی اگر فرصت شد از صبح می نویسم- از همان که هر روز بر میآید با خورشید- از خود صبح.
بهر حال ما یک عده آدمیم، نشسته اینجا، به انتظار صبح؛ که چه بسا تا صبح بر آید خوابمان برده باشد. این خواب هم که می گویم می دانی که...
پ.ن.1: آنچه آمد را از هوشنگ گلشیری وام گرفته ام، از یک تکه از آینههای دردار.
پ.ن.۲: عنوان از ترانهی ماهپیشونی است از ایرج جنتی عطایی.
پ.ن.۳: دیدمت، ترک موتور اون مرتیکه مفنگی؛ به درک، لیاقتت همونه.
دلم خواست چیزی بنویسم؛ همینطور نا گهان و بی دلیل. دلم خواست سلامی بگویم. دلم خواست حرفی زده باشم. امروز روز آرامی بود نه چیزی به هیجانم انداخت و نه چیزی غمگینم کرد. گاهی یاد خاطرات دور و نزدیک بود و گاهی اندیشه ی امروز و فردا، گاهی هم هیچ چیز نبود.
سلام!
پ.ن.1: عنوان از شعری ست از نصرت رحمانی.
پ.ن.2: عمو همان عموست هنوز.