دوست دارم؛ دوست داری؛ دوست داریم!


من به سفر می‌روم. هرچه به محمد رضا می گویم بیاید قبول نمی کند. چند روز‌ی می‌روم رشت. شاید وقتی برگشتم دنیا مثلا بهشت شده باشد و آدم‌ها همه زیبا. آن وقت از این حرف‌های قشنگ می‌زنم که هر روز می‌شنوید.کاش حرف‌های من را می‌فهمیدید. شاید هم می‌فهمید؛ کاش می‌توانستید کمکم کنید... بماند تا بعد.
نمی‌دانم چه حسی‌ست اما حس عجیبی به همه‌ی شما دارم همه‌ی شما که تا به حال به من سر زده‌اید وگاهی پیغامی گذاشته‌اید... انگار دوستتان دارم!

با بهترین آرزوهایتان راهی‌ام کنید!

برهوتی شده دنیا، که تا چش کار می کنه مرده‌‌س و گور!

نشستم و « قصه‌ی دخترای ننه دریا » را دوباره ‌خواندم.راه رفتم و « قصه‌ی دخترای ننه دریا » را دوباره خواندم.دخترای ننه دریا و پسرای عمو صحرا به هم نمی‌رسند؛ یا اگر خوش‌بین باشیم به این زودی‌ها به هم نمی‌رسند. « از زخم قلب آبایی » هنوز در سینه‌ی این دختران خون نچکیده است؛ پستانشان گل نداده در بهار بلوغ‌اش!
تن خسته‌ی پسرای عمو صحرا را ببینید و فریادشان را؛ واز آن سو ترس دخترای ننه دریا را که « اشک‌تون شوره تو دریا نریزین » .
نه! پسرای عمو صحرا و دخترای ننه دریا به هم نمی رسند. تا دخترا در دل آب نشسته‌اند وکاری نمی‌کنند پسرا هم کنار آب می‌نشینندو چشم می‌دوزند به سیاهی شب.قفل خونه‌ی خورشید را تنها نمی‌شود باز کرد.
« دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه
   تو کتابم دیگه اینجور چیزا پیدا نمیشه.»

نه چراغی- چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟

تکیه‌گاهی نیست؛ وجایی برای ایستادن. نجاتی نیست؛ ما به امیدی موهوم دل خوش کرده بودیم.

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!

رهگذریم، بی که بدانیم رهگذر کدام راه؛ مسافریم، بی که بدانیم مسافر کدام مقصد؛ عاشقیم، بی که بدانیم عاشق کدام محبوب؛ راه می‌رویم... عشق می‌ورزیم...
من دلم گرفته‌ست؛ من دلم سخت گرفته‌ست...
دست‌هام را نگیر، مرا به دره بسپار، شاید تا آن پایین که برسم گم شده باشم در ابدیت در فنا؛ رهایم کن، رهایم کن...

راه اندازی دوباره‌ی بلاگ آسمونی را به خودم و بقیه تبریک می‌گویم!

سانسور اینترنت را آغاز کرده‌اند.ما البته به سانسور عادت کرده‌ایم و همین است که وقتی به شبکه متصل می‌شویم آب از دهانمان جاری می‌شود که چه چیزها که نمی‌بینیم و چه چیزها که نمی‌خوانیم.
عده‌ای اما هستند که از ما خیلی بیشتر می‌دانند و خیلی بیشتر می‌فهمند .آنها می‌گویند ما خیلی چیزها را نباید ببینیم وخیلی چیزها را نباید بشنوییم یا بخوانیم.ما انگار همیشه گفته‌ایم چشم که آنها پا را باز فراتر نهاده‌اند.
بعید است اما این بار کاری از پیش توانند برد؛ مادیگر سر به زیر نیستیم.

همه‌ی شیشه‌ها بخار گرفته اند!

دیروز تولد محمد رضا بود. خیابان حافظ را پیاده در باران آمده بودیم تا انقلاب وخودرا رسانده بودیم به چهارراه ولیعصر و بعد هم کافی‌شاپ پانیذ. حافظ و انقلاب و ولیعصر و پانیذ برای ما پر است از خاطره.محمد رضا به یاد می‌‌‌‌‌‌آورد و من کاملش می کردم تا بگویم من هم یادم است.
در اتوبوس نشسته بودیم . شیشه‌های باران خورده ،بخار هم گرفته بودند. با پشت انگشتانم بخار قسمتی از شیشه را گرفتم وبه محمد رضا گفتم از این کار خیلی خوشم می آید.محمد رضا گفت که وقتی بچه بوده می‌نشسته پشت پنجره‌ی اتاق خانه و به شیشه ،ها می‌کرده و روی بخار آن می‌نوشته است.می‌گفت وقتی بخار شیشه از بین می‌رفت و دوباره ها میکردم جای نوشته‌های قبلی بخار نمی‌گرفت.با شور و خنده حرفش را تایید کردم ،که یعنی من هم چنین خاطره‌ای دارم.
محمد رضا انگار ناگهان به یاد چیزی افتاد. در کیفش را باز کرد و شماره‌ی اردیبهشت مجله‌ی جامعه نو را بیرون آورد. ورق زد وشروع کرد به خواندن. نامه‌ی یکی از خواننده‌گان نشریه بود به نام محمد رضاغزالی از اصفهان.در بخشی از نامه نوشته بود:
« مردم به من می‌گویند
   که شیشه‌ها احساس ندارند
   اما هنگامی که شیشه‌ها را بخار گرفته بودند
   من با انگشتانم نوشتم
   « دوستت دارم»
   و آنگاه شیشه‌ها گریستند .»