بایست٬ سر بر آور و فریاد بزن. خدای را بیافرین و خورشید را گرما بخش.
بودنت را در پی٬ شدنی اگر نیست٬ خود را نفریب٬ خاک را بپذیر؛ مرداری تو!

حوالی دیروز و امروز

هستم... یا، فکر می‌کنم باشم. دست کم می‌دانم که بوده‌ام... یا، فکر می‌کنم بوده باشم. فردا هم که نیامده و معلوم هم نیست که بیاید. پس، شاید بوده باشم، شاید باشم.


پ.ن: ندارد.

چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است در بی چون!

از امروز صبح عاشقت شده ام. به گمانم دیشب خوابت را دیده ام، حتی شاید در خواب گریسته باشم.

می خواهم بروم تا بلکه برسم به یک روشنی یی، خواستی، بیا؛ نخواستی گاهی حال وخبری بگیر از من، شاید دلم هوایت را کرده باشد.

موبایلم را روشن می گذارم.

 

پ.ن.۱: عنوان از یکی از غزل‌های دیوان شمس است.

پ.ن.2: عمو رضا موبایل ندارد.

پ.ن.3: کلی فاصله هست از من تا تو و از تو تا من؛ تا برسیم هم حتما دیر شده است.
پ.ن.۴: برای آنکه یادی کرده باشم از حسین پناهی یکی از نوشته هایش را اینجا گذاشته ام.

ما٬ بیرون زمان٬ ایستاده ایم!

با سینه ی فراخ که از عشق و حماسه می گفتیم، چشم بر حقارت مان بسته بودیم؛ بی که از آن وارهیده باشیم. ما فرزندان باد و آفتاب بودیم؛ و تبارمان را فراموش کردیم.

اینک تباهی!


پ.ن.۱: عنوان از یکی از شبانه‌های احمد شاملو است.
پ.ن.۲: مناسبت این نوشته لزوما مناسبت شبانه‌ی شاملو نیست.

با منی مثل خود من! مثل تن! مثل یه پیرهن!

استکان آخر را که، سلامتی گفته ونگفته، لاجرعه سر کشیدم، دیگر به تو فکر نمی کردم. نه به تو و نه به من. نه به هست ونه به بود. اصلا خواسته بودم فرار کنم از هست وبود ومن وتو. حالا اگر به جایی نرسیدم از این فرار بی سو، به درک. فراموش کردم دمی، نه ساعتی، من وتو و هست و بود را.

باور کن، به تو فکر نکردم. حالا هر که هر چه می خواهد بگوید. من آنقدر مست بودم که یادم نبود تو را و من را.

باور کن، نه به تو فکر کردم و نه به من.

حالا کجاییم؟!

پ.ن.۱: عنوان از ترانه‌ی غیر مجاز یغما گلرویی ست.
پ.ن.۲: اینکه بهت پیشنهاد دادم با هم برقصیم٬ فقط واس این بود که حرص اونو در بیارم. همین.
پ.ن.۳: ندبه‌ی بهرام بیضائی را اگر نخوانده اید٬ پیشنهاد می کنم بخوانیدش.

راهی کدوم مسیری توی تاریکی مطلق؟!

ما یک عده آدمیم، نشسته اینجا، به انتظار صبح. این صبح که می گویم، می دانی که صبح نیست، همان که هر روز بر می آید با خورشید. صبح بگیر مثلا عاشق شدن است یا آمدن یار. یا اگر سر و گوشت می جنبد... .  یا صبح می تواند پایان غم باشد آغاز شادی مثلا. هر چه با شد، می بینی که، صبح نیست.

روزی اگر فرصت شد از صبح می نویسم- از همان که هر روز بر میآید با خورشید- از خود صبح.

بهر حال ما یک عده آدمیم، نشسته اینجا، به انتظار صبح؛ که چه بسا تا صبح بر آید خوابمان برده باشد. این خواب هم که می گویم می دانی که...

 

پ.ن.1: آنچه آمد را از  هوشنگ گلشیری وام گرفته ام، از یک تکه از آینه‌های دردار.

پ.ن.۲: عنوان از ترانه‌ی ماه‌پیشونی است از ایرج جنتی عطایی.
پ.ن.۳: دیدمت، ترک موتور اون مرتیکه مفنگی؛ به درک، لیاقتت همونه.

داری با طرف حرف می‌زنی، می‌بینی ساکته.

می‌پرسی: حواست کجاست؟!

می‌گه: دارم نوشته‌هاتو می خونم!