کمی با بچه ها دست زدم و خواندم. خندیدم و خندیدیم. مثل همیشه وقتی که دیدم دیگر کسی حواسش به من نیست آرام از میان بچه ها رد شدم و جلو اتوبوس رو یک صندلی خالی نشستم. شب بود و ما بر می گشتیم. و هر کس هوایی داشت. یکی علیرغم صداهای اتوبوس خوابیده بود یا شاید خود را به خواب زده بود. یکی از پنجره به بیرون خیره شده بود. دو تا از بچه ها کنار هم نشسته بودند سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند وپ چ پچ میکردند. حتی یکی از بچه ها داشت به آرامی گریه می کرد. دو نفر دیگر از بچه ها دست هم را گرفته بودند و معلوم بود که خود را به خواب زده اند.
آوازهایی که بچههای ته اتوبوس میخواندند گاهی خندهدار بود، گاهی به چشمها اشک میآورد؛ کسی ناگهان در خود فرو میرفت؛ کسی ناگهان برمیخواست و همه شعر ها با خود انبوهی از خاطرهها را داشت؛ خاطرهی سفرهامان، خاطرهی باهم بودنهامان، خاطرهی تنهاییهامان،
دیروز روز خوبی بود.
27 خرداد 1379 نوبت نصرت رحمانی بود. از گوشه ی عزلت بیرون آمد و مرد. کمی پیش از او آقای گلشیری مرده بود و چند روز بعد هم شاملو مرد. عجب سالی بود. « مرده گان این سال عاشق ترین زنده گان بودند.»
ساقی از کتاب آبروی عشق
سبو بشکست. ساقی! همتی، از غصه می میرم
شکسته تیله ها را بر لبم کش؛ تا سحر گردد.
در میخانه را قفلی بزن، ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخمم، خبر گردد، خبر گردد.
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی!
کهچشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را.
به خویشم اعتباری نیست، گیسو راببر ساقی!
وبا آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را!
ز خون سینه ام- ساقی! بکش نقش زنی بی سر
به روی آن خم خالی که پای آن ستون مانده.
به زیر طرح آن بنویس، با یک خط خوانا:
به راه دشمنی مانده، ز راه دوستی رانده
و دندان های من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش، وردی بخوان، آویز بر سینه!
که گر آزاده ای پرسید روزی: پس چه شد شاعر؟
نگوید: مرد از حسرت، بگوید: مرد از کینه!
شهریور 31- تهران
آوار اشک از کتاب حریق باد
رهایم، ای رها در باد. / رها از داد، / از بیداد. / رها در باد! / حرفی مانده ته حرفی.
غمت کم / جام دیگر ریز، / شب جاوید جاوید است، / ما در خواب.
من از ریزش بیاد اشک می افتم، / بیاد بارشی پیگیر، / درد، آوار، / بیاد التجا در این شب دلگیر.
من از غم های پنهانی، بیاد قصه های شاد. / و از سر مستی این آب آتشناک دانستم، / که هشیاری. / سرت خوش، جام را در یاب، / هی... هشدار.
شب است آری، شبی بیدار، / دزد ومحتسب در خواب. / می ات بر کف، / و بانگ نوش من بر لب.
رها در باد ! / من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست. / ودر هر حلقه ی زنجیر خواندم راز آزادی.
سخن آهسته می گویی! / نمی گویی که می مویی. / شب نوش است، نیشی نیست جامی ریز، / جام دیگری، / با من، رها در باد.
کجایی دوست؟ / کو دشمن؟ / همه آلوده دامانیم. / بگو با من بگوش تشنه ام، گوشم. / بخوان با من، / بنال آیا تو هم از حلقه ی زنجیر دانستی که در بندی؟
رها در باد، با من گفت: / - شنیدم آری ای بد مست، / من از زنجیر سازانم چه می گویی؟ / برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی.
کجایی پیر؟ / خدایی نیست، / راهی نیست ، / دیگر جان پناهی نیست. / سنگی هست، / دامی هست، / چاهی هست. / من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع. / و از یک باده سرمستیم، وای من. / صدای جام ها و / جام ها و / جام ها و جام ها.
رها در باد ! / بلایت دور، خیرت پیش، / رهاتر باش، / این باد، این شبان از تو / رهایم کن، رها در خویش.
چنان در خویش می گریم گه گویی گریه در مانی است،/ مرگی نیست.
پیوند دست هامان سرودی بود. پیوند لبهامان سرودی بود. پیوند تنها مان سرودی بود.
چه عاشقانه سرود خواندیم؛ چه عاشقانه، اما به نجوا؛ که تانور را در پستوی خانه نهان باید کرد، عاشقی گناه است و پیوند دستها وتنها ولبها معصیتی، که جزایش سنگ است.
بیا فریاد بزنیم؛ بیا به هم بپیوندیم و سرود عاشقیمان را فریاد بزنیم و زمین را زیر و زبر سازیم که عاشقی معجزتیست دستکار ما، دستکار من و تو. چه باک اگر بر پیکرهامان سنگ ببارد.به جز آنکه عاشق بودهایم چه گناهی مگر از ما سر زده؟
مرا فریادی نمانده. من ماندهام و بغضی که فرو باید خورد. من ماندهام و آهی از سر بیهودهگی.
« اشک آن شب لبخند عشقم بود » و تو از آن هیچ نخواندی. تو نمیدانستی اشک و لبخند و عشق رازند.کاش دستم را گرفته بودی؛ کاش با من گریسته بودی.
... قطرهای از آب... هویی از باد... ذرهای از خاک... زبانهای از آتش... کاش گم میشدم در پهنای بیانتهای اشک و لبخند و عشق.