مردم،

گروه ساقط مردم

دلمرده وتکیده ومبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

ومیل دردناک جنایت

در دست هایشان متورم می شد

                                                       فروغ فرخزاد

آتش مرده و خاکستر را باد برده و ققنوس برنیامده است.

می گویند بوتیمار پای آب می نشسته و غصه می خورده است که اگر آب تمام شود چه می شود!

تشویش بوتیمار فکر می کنم به سر آمده باشد وفکر می کنم بوتیمار پر گرفته باشد ودیگر هیچ کس او را ندیده باشد؛ آب تمام شده است. رودخانه خشک شده و راهها آتش گرفته اند. ما هیچ یک نفهمیدیم!

خفته گانیم؛ یا همان که شاملو گفت: « ما بی چرا زنده گانیم».

اندوه همان!

ارگ بم خراب شده است؛ ارگ جدید چطور؟!

خانه ی ما روی سرمان ریخته است؛ خانه های شما چطور؟!

خواهرم و مادرم وپدرم وهمه اقوام من مرده اند؛ اقوام شما چطور؟!

من قدرت ترمیم خانه ام را ندارم؛ شما چطور؟!

من سواد پیش بینی زلزله را ندارم؛ شماچطور؟!

من زیر آوار مانده ام؛ شما چطور؟!

هنوز باغچه برامون گل نداده، کدوم پاییز زمستونو خبر کرد؟

شب که شروع شد با خودم گفتم این شب رفتنی نیست؛ خودش را می‌اندازد روی شهر و دیگر صبح نخواهد شد.

نه که شب را باور کرده باشم، اما شب یلدای تنهایی انسان حیران امروز پایانی انگار ندارد.

اصلا فراموشش کن بیا از آب و هوای این روزها حرف بزنیم. همه چیز یخ زده است. امروز که به خانه می‌آمدم پایم رفت روی یک تکه یخ و من زمین خوردم و هر چه قدر گریه کردم یخ آب نشد و من یخ بستم.

بیا اصلا از آب وهوا هم حرف نزنیم؛ واکسنت را زده‌ای یا نه؟ اگر نه، شده‌ای مثل بچه‌های دروازه غار و شوش؛ کسی نیست برای آنها واکسن بزند. می دانی حتی چیزهای رایگان هم برای من و توست از مجانی ها هم چیزی به ندارها نمی رسد!

اصلا ولش کن بیا سرمان را بگذاریم روی خاک وچشممان را ببندیم وهیچ وقت بلند نشویم. این گونه بهتر نیست؟!