۹
مدتهاست مژگان روی مبل لم داده است، به چیزی که معلوم نیست چیست خیره شده و یکریز سیگار میکشد.
شاید در این اندیشهست که ایمان را از دست داده یا شاید میاندیشد که ایمان را هیچ وقت به دست نیاورده است یا شاید اصلا به به دست آوردن یا از دست دادن ایمان فکر نمیکند. در واقع اصلا نمی دانم به چه فکر می کند.
نمیدانم چرا بلند نمی شود برود برای خود یک استکان چای بریزد؛ آن هایی را که من نوشته ام و دیگران هم اغلب نوشته اند در این گونه حالت ها معمولا این کار را میکنند. اما مژگان انگار با همه فرق دارد . نمی دانم با او چه کنم.
فکر کنم بهتر باشد بگذارم همان جا بنشیند، سیگار بکشد، به چیزی که معلوم نیست چیست خیره شود و به چیزی که معلم نیست چیست فکر کند.
سرود عاشقی چه سرود نفرت انگیزی شده که عشق اینک دیگر شکفتن و اوج نیست، تکرار وقاحت است. برایم شعری بخوان، برایم قصه ای بگو. از روشنی و شکفتن، از خدا و نور، از انسان چیزی بگو.
کسی هست آیا؟ یاری گری نه! به جنگ نمی روم. کسی را می خواهم که دستش را بگیرم و با او حرف بزنم یا سر روی شانه اش بگذارم و گریه کنم.نه... انگار کسی نیست.
کنار خیابان ایستاده ام. ماشین ها تند می گذرند و من مقصد نا معلومی را فریاد می زنم. کسی نمی ایستد. من تنهایم.
از جاده ی چلوس آمده بودیم بیرون و به سمت یوش می رفتیم. جاده به زیبایی تمام جاده های شمال بود. قاصدکی چند لحظه ای روی شیشه ی جلوی مینی بوس مکث کرد وبعد با باد ر فت. از مناظر که چشم گرفتم جاده را دیدم با پیچ ها تند که آن را به سرعت می پیمودیم. واقعا ترسیدم. از جای کمک راننده بلند شدم وبه میان بچه ها رفتم. یکی دو پیچ دیگر را با جاده پیچیدیم اما نا گهان از جاده ماندیم جاده پیچیده بود و به پایین می رفت وما مستقیم میرفتیم دیدن اینکه از تپه بالا می رویم و انتظار اینکه از آن سوی تپه به پایین بیافتیم وحشت ناک بود و متوقف شدن مینی بوس روی تپه باور نکردنی. ما همه گی سالم بودیم.
میهمانی نیما اما چیز دیگر ی بود که ترجیح می دهم از آن کمتر بگویم.
امروز که راه افتادیم منتظر چیزی بودم چیزی شبیه تمام شدن یک کار نیمه مانده چیزی شبیه مرگ. من اما زندهام هنوز!
تازه چشمهایم را که میبندم، دیوارهای سیاه بلندی را میبینم که گراگرد مرا فرا گرفتهاند و فریاد مرا زندانی کردهاند.
خسته ام، خسته. خسته از هر چه بند؛ خسته از هر چه قید. میخواهم جاری شوم؛ می خواهم بدوم تا نا کجا.
آی آدمها! عروسک های کوکی زشت؛ من خسته ام؛ خسته ام از شما، خسته از دروغتان، خسته از فریبتان، از حسادتتان از حماقتتان.
در بلند ترین جای ساختمان خواهم ایستاد و دستهایم را خواهم گشود و شمارش معکوس شروع خواهد شد؛ من به اوج خواهم رفت.
۸
دیگر کسی در اطراف قبر شاملو نمانده بود. کاوه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: فک می کردم اینجا پیداش می کنیم.
مژگان بی که سعی کند گریه اش را قطع کند گفت: من چی کار کنم؟!
و گریه اش شدیدتر شد.
محبوبه، مژگان را بغل کرد و او را محکم به خودش فشرد: چرا اینطوری می کنی؟! لابد باز به هم ریخته. مطمین باش همین یکی دو روزه پیداش می شه.
مژگان با همان صدای آلوده به گریه گفت: نه... همه چی تموم شده!
شیرین درآمد که: چی تموم شده؟! مطمین باش عرضه ی خود کشی نداره!
مژگان ناگهان خود را از آغوش محبوبه رها کرد و رو به شیرین جیغ زد که: خفه شو!
و باز بلندتر جیغ زد: خفه شو!
بعد در حالی که سعی می کرد باز جیغ بزند با صدایی گرفته گفت: به تو چه!
و دیگر نتوانست حرف بزند.
همه بهت زده شده بودند. کاوه ناگهان جلو آمد، بازوهای مژگان را گرفت، او را تکانی داد و با خواهش گفت: مژگان آروم باش!
و باز صدای گریه ی مژگان اوج گرفت. کاوه مژگان را به سمت خود کشید و با دست سر او را به سینه ی خود چسباند. مژگان همینطور یکریز گریه می کرد و نفس های تند و بریده بریده ای می کشید.
ناگهان صدایی شبیه سیلی به گوش رسید مژگان با چرخش کاوه به سمت صدا چرخید. ایمان را دیدند روبروی شیرین، به صورت او خیره شده بود و چشم هایش انگار پر از اشک بود.