۱ـ اینکه من که هستم وچه کارهام آیا اهمیتی دارد؟ نه که از گفتنش بترسم؛ نمیدانم چگونه به زبان آورمش. بهرحال شاید اینجا آنقدر گفتیم و مظلومنمایی و عقدهگشایی کردیم که تا چند وقت دیگر عمو را از خودش بهتر بشناسید.
۲ـ شده است هیچ به کسانی که دوستتان دارند فکر کنید؟! بیایید به آنها فکر کنیم واگر جرات کردیم وعرضه داشتیم سعی کنیم کسانی را دوست بداریم؛ اگر شد عاشق میشویم اصلا!!
۳ـ بلد نیستم فلسفه بگویم و گیجتان کنم تا فکر کنید حرفهای مهمی میزنم. اما فکر می کنم بیشتر ما علاقهی شدیدی به ارائهی خود داریم بی آنکه از آنچه به زبان میآوریم مطمئن باشیم. بیشتر آنچه به زبان میآوریم برای آن است که وجود خصلتی در خود را به رخ دیگران بکشیم: « من به آزادی میاندیشم پس من انسان خوبی هستم. »
۴ـ آنقدر حرفهای خود را خوشرنگ کردهایم وآنقدر پای نامههامان گل و درخت کشیدهایم که نازکدل شدهایم و تاب هیچ تلنگر عریانی را نداریم. حقیقت آن است که وقت اینکارها گذشته است؛حرف را باید گفت چه خوشایند باشد چه نباشد . باید تاب بیاوریم که رک بگوییم ورک بشنویم .
خط زدندنمان که غلطید. غلط نبودیم اما. زبانمان زبان دیگر بود. چیزی غیر از زبان رعیت و ارباب که پیش از ما هر چه بود یا فرمانروایی بود یا فرمانبرداری.
حکایت نسل ما حکایت سرگشتهگیست. جستن و جستن ... یافتن ونیافتن. درد مشترک ما به گمانم حیرانیست. پدران و مادران ما انگار میپندارند که راه مشخص است و روشن؛ واین راه اتفاقا همان است که خود پیمودهاند و امروز کمتر از آن راضیاند. اما ـ نمیدانم شایداز ترس است که ـ مارا هم به راه خودشان میخوانند راهی که انگار راه دوم چاوشی است :« راه نیمش ننگ نیمش نام ؛ اگر سر بر کنی غوغا وگر دم در کشی آرام.»
کلمهی کلیدی زندگی ما اما « عصیان » است. ما جرات آن را داریم که آنچه را که با منطقمان نسازد رد کنیم . ما دهنمان را به فریاد « نه » میگشاییم نه برگ های« آری ».