-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1383 19:54
بایست٬ سر بر آور و فریاد بزن. خدای را بیافرین و خورشید را گرما بخش. بودنت را در پی٬ شدنی اگر نیست٬ خود را نفریب٬ خاک را بپذیر؛ مرداری تو!
-
حوالی دیروز و امروز
جمعه 13 شهریورماه سال 1383 02:38
هستم... یا، فکر میکنم باشم. دست کم میدانم که بودهام... یا، فکر میکنم بوده باشم. فردا هم که نیامده و معلوم هم نیست که بیاید. پس، شاید بوده باشم، شاید باشم. پ.ن: ندارد.
-
چه دانم من دگر چون شد، که چون غرق است در بی چون!
جمعه 23 مردادماه سال 1383 17:29
از امروز صبح عاشقت شده ام. به گمانم دیشب خوابت را دیده ام، حتی شاید در خواب گریسته باشم. می خواهم بروم تا بلکه برسم به یک روشنی یی، خواستی، بیا؛ نخواستی گاهی حال وخبری بگیر از من، شاید دلم هوایت را کرده باشد. موبایلم را روشن می گذارم. پ.ن.۱: عنوان از یکی از غزل های دیوان شمس است. پ.ن.2: عمو رضا موبایل ندارد. پ.ن.3:...
-
ما٬ بیرون زمان٬ ایستاده ایم!
جمعه 16 مردادماه سال 1383 20:50
با سینه ی فراخ که از عشق و حماسه می گفتیم، چشم بر حقارت مان بسته بودیم؛ بی که از آن وارهیده باشیم. ما فرزندان باد و آفتاب بودیم؛ و تبارمان را فراموش کردیم. اینک تباهی! پ.ن.۱: عنوان از یکی از شبانه های احمد شاملو است. پ.ن.۲: مناسبت این نوشته لزوما مناسبت شبانهی شاملو نیست.
-
با منی مثل خود من! مثل تن! مثل یه پیرهن!
یکشنبه 11 مردادماه سال 1383 10:41
استکان آخر را که، سلامتی گفته ونگفته، لاجرعه سر کشیدم، دیگر به تو فکر نمی کردم. نه به تو و نه به من. نه به هست ونه به بود. اصلا خواسته بودم فرار کنم از هست وبود ومن وتو. حالا اگر به جایی نرسیدم از این فرار بی سو، به درک. فراموش کردم دمی، نه ساعتی، من وتو و هست و بود را. باور کن، به تو فکر نکردم. حالا هر که هر چه می...
-
راهی کدوم مسیری توی تاریکی مطلق؟!
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1383 11:13
ما یک عده آدمیم، نشسته اینجا، به انتظار صبح. این صبح که می گویم، می دانی که صبح نیست، همان که هر روز بر می آید با خورشید. صبح بگیر مثلا عاشق شدن است یا آمدن یار. یا اگر سر و گوشت می جنبد... . یا صبح می تواند پایان غم باشد آغاز شادی مثلا. هر چه با شد، می بینی که، صبح نیست. روزی اگر فرصت شد از صبح می نویسم- از همان که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مردادماه سال 1383 00:20
داری با طرف حرف میزنی، میبینی ساکته. میپرسی: حواست کجاست؟! میگه: دارم نوشتههاتو می خونم!
-
من از ریزش به یاد اشک می افتم!
شنبه 3 مردادماه سال 1383 20:23
دلم خواست چیزی بنویسم؛ همینطور نا گهان و بی دلیل. دلم خواست سلامی بگویم. دلم خواست حرفی زده باشم. امروز روز آرامی بود نه چیزی به هیجانم انداخت و نه چیزی غمگینم کرد. گاهی یاد خاطرات دور و نزدیک بود و گاهی اندیشه ی امروز و فردا، گاهی هم هیچ چیز نبود. سلام! پ.ن.1: عنوان از شعری ست از نصرت رحمانی. پ.ن.2: عمو همان عموست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1383 18:25
چه راه دور! چه راه دور بی پایان! چه پای لنگ! نفس با خسته گی در جنگ من با خویش پا با سنگ! چه راه دور چه پای لنگ! احمد شاملو دو روز است از خانه بیرون نرفته ام. نشسته ام و فکر کرده ام. خوابیده ام. از پنجره بیرون را نگاه کرده ام. کتاب ورق زده ام. چند عکس قدیمی را دو باره به تماشا نشسته ام و وقت را گذرانده ام بهر حال. این...
-
...چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند!
شنبه 29 فروردینماه سال 1383 21:52
دیروز روز خوبی بود. آسمان هم صاف بود، یا شاید ابری، یا اصلا چه فرق می کند. مثل همیشه سر وقت آمد وبه کافی شاپ همیشه گی خودمان رفتیم و سفارش همیشه گی خودمان را دادیم. دیروز روز خوبی بود.آسمان هم نمی دانم صاف بود یا ابری. خیابان ها انگار شلوغ بودند یا اصلا چه فرق می کند. دیروز روز خوبی بود. پ.ن.1: دوتا کارگر احمق بالای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1383 23:47
ای تمامی دروازه های جهان مرا به باز یافتن فریاد گمشده ی خویش مددی کنید! بیا نرویم؛ یا اگر می رویم ، همیشه برویم. می شود من، نروم و تو ، بروی یا که من، بروم و تو، نروی. می شود البته من، بروم و تو ، بروی؛ تک، تک و هر یک به سویی. بیا گم بشویم. پ.ن: دیروز وبلاگ من یک ساله شد. لطفا به من تبریک بگویید.
-
فاصله تا رسیدن همیشه یک قدم بود!
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1383 12:27
وسایلت را جمع کن و بریز تو کوله ات؛ بند کفشت را ببند، کوله ات را بنداز روی دوشت و برو. دل بده به جاده حتی اگر در رفتن حرکتی نباشد؛ حتی اگر به ابتدا برسی برای چندمین بار. برو. راهی شو. پ.ن: حتما برای کتابتان یک نشانه بگذارید. اگر تلفن نا گهان زنگ بزند و شما کتاب را ببندید، برای پیدا کردن آن خطی که تا آنجا خوانده اید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1383 12:48
«آثار به دست آمده قدمت این شهرستان را به عصر پارینه سنگی می رساند.» این جا شوشتر است٬ در شمال خوزستان. سکوت و متال همر و خاکستر هم هستند. پیش از سفر نشد که بخواهم با بهترین آرزوهایتان راهیام کنید. فکر نمی کنم دیر شده باشد٬ این کار را بکنید. پ.ن.۱:از اندیمشک و دزفول خیلی خوشم آمد. پ.ن.۲:سر حساب با خرم آبادی ها دچار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1383 18:03
معلوم نیست اون دو تا تخم مرغ لعنتی که اول صبح تو یه تاوه ی کوچیک شکستمشون و با اشتها خوردمشون، کجا رفتند، که نیم ساعت بعدش چنان گرسنه بودم که مجبور شدم برم به اون جیگرکی کثیف نزدیک کارگاه – که همیشه دوست داشتم یه سری به اونجا بزنم – و سه سیخ خوش گوشت بخورم و یه سیخ جیگر. حتما بازم این کارو می کنم؛ اول صبح دو تا تخم...
-
تقویم باغچهی ما٬ برگ بهار نداره!
شنبه 1 فروردینماه سال 1383 20:33
با شنیدن صدایی ناگهانی به خودم آمدم. خواهر کوچکم بود که باز در نزده، پریده بود توی اتاق و شادمانه فریاد می زد: ماهی! ماهی! برای اینکه سرش داد نزنم، با خنده گفتم: چیه نازی؟! چی شده؟! ترسیدم! - داداشی، ماهی! بابا ماهی خریده! با همان خنده گفتم: اینکه اینقد داد وبیداد نداره! به ساده گی گفت: آخه خیلی خوشگلن! بعد آمد، دست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 اسفندماه سال 1382 21:10
حسابش را بکن: ته جیبت پول زیادی باقی نمانده باشد و قرار بوده باشد، سه شنبه عیدی ات را بدهند و پنجشنبه حقوقت را و تو تمام سه شنبه را منتظر مانده باشی و عاقبت فرشید( حسابدار) زنگ زده باشد که نمی آید و تو هم هرچه فحش بلد بوده ای نثارش کرده باشی.بعد چهارشنبه از راه برسد و فرشید بیاید و حقوق و عیدی ات را یک جا پرداخت کند و...
-
گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند٬ خود از آن عاریست!
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1382 13:55
« «ان الحیاة عقیدة والجهاد» سخنم را با گفته ای از مولا حسین، شهید بزرگوار خلق های خاورمیانه، آغاز می کنم. من یک مارکسیست – لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و انگاه به سوسیالیسم رسیدم...» ( دفاعیات خسرو گلسرخی ) حال وهوای این روزها و این سخن مرا به فکر فرو می برند؛ هرچند از بیشتر کلمات...
-
نام ندارد!
شنبه 9 اسفندماه سال 1382 21:16
ناگهان گفت: خفه شو! مات ماندم. با عصبانیت گفت: داری رو اعصابم راه می ری! خشکم زد. گفت: تو یه شکست خورده ی بی شعوری... اصلا بخاطر بی شعوریت شکست خوردی! گریه ام گرفت. ول کن نبود، گفت: اصلا برام مهم نیست که چه ماجراهای احمقانه ای داشتی و از اون حماقتات چه نتایج احمقانه ای گرفتی. فقط خفه شو! عصبانی شدم. صدایش را پایین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اسفندماه سال 1382 22:50
۱۲ ایمان پکی به سیگارش زد و درحالی که دود سیگار آرام از دهانش خارج میشد گفت: دل نبند، حتی به من. کی میدونه فردا چی پیش میاد. مژگان گفت: چیزی قرار نیست پیش بیاد. ایمان بیتفاوت جواب داد: شاید فردا از کس بهتری خوشت بیاد. مژگان تند شد: بی شور! من ایدهآلم تویی! ایمان که کونهی سیگار را در جاسیگاری خاموش میکرد گفت:...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1382 22:03
ماه می گذرد در انتهای مدار سردش . ما مانده ایم و روز نمی آید. احمد شاملو اگر تقدیری باشد، برای ما آزادی مقدر نیست که اینقدر می دویم و نمی رسیم. راستی، گفته باشم، این شب ماندنی ست. حالا، هرچقدر دلتان می خواهد فریاد بزنید، هر چقدر دلتان می خواهد سکوت کنید.
-
در کوچه باد میآید٬ این ابتدای ویرانیست!
یکشنبه 19 بهمنماه سال 1382 20:47
هستم. زنده ام. من حتی نفس می کشم. من حتی احمقانه از زنده بودن خود خوشحالم. مضحک است اما من حتی وبلاگم را به روز می کنم. اگر نمی خندید بگویم که من حتی به حوادث مسخره ای ک می بینم می خندم. باورتان نمی شود اما من حتی گریه هم می کنم. جالب است دلتنگ هم می شوم. گاهی به تفریح می روم. گاهی همه چیز را فراموش می کنم و به رقص در...
-
امروز حس نوشتن نیست!
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 23:03
یکی از دوستانم که دانشجوی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است خیلی نام استاد اباذری را می برد و از او تعریف می کند. امروز که دیدم شرق متن یک سخنرانی دکتر یوسف اباذری را چاپ کرده است توجه ام جلب شد تا بخوانمش. خواندم و لذت بردم. شما هم بخوانیدش٬ شاید لذت ببرید؛ شاید هم نبرید؛ یا اصلا فراموش کنید نخوانیدش!
-
چون آدمک٬ زنجیر٬ بر دست و پایم!
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1382 00:04
آن شب مدام سراب از آسمان می بارید. من سردم بود و بالا پوش مرا باد برده بود. بعد به یک روشنی رسیدم در فاصله ی دوری از همیشه ها... بوی سیگارم حالم را به هم می زد. ... پک دیگری زدم. بعد خودم را جمع کردم. سردم بود. بالا پوش مرا باد برده بود. ............................. حالا که نماینده ها بلاخره عزمشان را جزم کرده اند و...
-
اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه!
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 08:25
اصلا فراموشش کن آن عاشقانه ی پر غم نگاهم را. اصلا فراموش می کنم آن خواهش گرم تنت را. من از این طرف می روم، تو از آن سو برو. می رسیم؛ من به تنهایی؛ تو به... ...... از تعطیلی بلاگ اسکای تا چالشی در سطح امنیت ملی ...... اعدام سردار مهدی دوزدوزانی لطفا اگر در مورد این خبر بیشتر می دانید به عمو اطلاع دهید. .....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 دیماه سال 1382 19:59
مردم، گروه ساقط مردم دلمرده وتکیده ومبهوت در زیر بار شوم جسدهاشان از غربتی به غربت دیگر می رفتند ومیل دردناک جنایت در دست هایشان متورم می شد فروغ فرخزاد آتش مرده و خاکستر را باد برده و ققنوس برنیامده است. می گویند بوتیمار پای آب می نشسته و غصه می خورده است که اگر آب تمام شود چه می شود! تشویش بوتیمار فکر می کنم به سر...
-
اندوه همان!
جمعه 5 دیماه سال 1382 23:22
ارگ بم خراب شده است؛ ارگ جدید چطور؟! خانه ی ما روی سرمان ریخته است؛ خانه های شما چطور؟! خواهرم و مادرم وپدرم وهمه اقوام من مرده اند؛ اقوام شما چطور؟! من قدرت ترمیم خانه ام را ندارم؛ شما چطور؟! من سواد پیش بینی زلزله را ندارم؛ شماچطور؟! من زیر آوار مانده ام؛ شما چطور؟!
-
هنوز باغچه برامون گل نداده، کدوم پاییز زمستونو خبر کرد؟
چهارشنبه 3 دیماه سال 1382 21:49
شب که شروع شد با خودم گفتم این شب رفتنی نیست؛ خودش را میاندازد روی شهر و دیگر صبح نخواهد شد. نه که شب را باور کرده باشم، اما شب یلدای تنهایی انسان حیران امروز پایانی انگار ندارد. اصلا فراموشش کن بیا از آب و هوای این روزها حرف بزنیم. همه چیز یخ زده است. امروز که به خانه میآمدم پایم رفت روی یک تکه یخ و من زمین خوردم و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 آذرماه سال 1382 23:07
نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی باز گرفتم در پیرامون من همه چیزی به هیأت او در آمده بود. آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گزیر نیست. احمد شاملو دیروز تولد احمد شاملو بود. دیروز شاملو 78 ساله شد اگر چه سال هاست که جاودانه شده است با آن شعر هایش و آن زیبایی اندیشه اش. بر سر مزارش گرد آمده بود یم و من...
-
فریبت می دهد٬ بر آسمان این سرخی بعد از سحر گه نیست!
سهشنبه 18 آذرماه سال 1382 15:17
سرود یار دبستانی را خیلی دوست دارم و شنیدنش همیشه در من حس ویژهای ایجاد کرده است اما امروز وقتی این سرود را بر کلیپی مزین به تصاویر مبارزات امت مسلمان در انقلاب و تصاویر جبهههای جنگ و رهبران انقلاب اسلامی از تلویزیون جمهوری اسلامی دیدم سخت به خنده افتادم و وقتی پایان کلیپ وصل شد به مراسم بزرگداشت پنجاهمین سالگرد 16...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 آذرماه سال 1382 11:23
۱۱ صدای بلند آهنگ تندی می آمد. مژگان مانده بود که آیا زنگ بزند یا نه. دچار چیزی شبیه شک شده بود؛ شنیدن این صدا از خانه ی ایمان عجیب بود. بلاخره زنگ زد. انگار صدای زنگ میان صدای آهنگ گم شد که هیچ پاسخی نیامد. دوباره زنگ زد. با کمی فاصله، صدای آهنگ قطع شد و بعد ایمان در را باز کرد. صورتش قرمز بود و عرق کرده، نفس نفس می...