-
به چه دلخوش باشم، آسمان رنگ همیشهست!
یکشنبه 18 خردادماه سال 1382 19:55
حالا باز من بگویم راهی نیست ، شما بگویید هست.من بگویم بیسبب منتظریم ، شما بگویید میآید. من بگویم امیدی نیست شما بگویید هست... حال باز شما بگویید مهربانی ارزشمند است ، من بگویم اعتمادی نیست.شما بگویید آفتاب بر میآید ، من بگویم خاموش شده است. شما بگویید تو بدبینی ، من بگویم شما فریب خوردهاید...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 خردادماه سال 1382 22:09
۴ صدای زنگ که قطع شد. ایمان رفت تا در را باز کند؛ محبوبه بود. ایمان سلام سردی کرد و بی که حرف دیگری بزند در را باز گذاشت و بر گشت. روی مبل نشست سیگاری گیراند و روزنامهای را از روی میز برداشت و ورق زد؛ انگار تیترها را نگاه میکرد اما محبوبه را زیر نظر داشت که اینک مانتو و روسریش را درآورده بود و موهای بلندش را مرتب...
-
روح خدا به ملکوت اعلی پیوست!
چهارشنبه 14 خردادماه سال 1382 10:49
هشت سالم بود. از صدای پت و پت تند و یکریز هلیکوپترها که از بالای خانه میگذشتند از خواب بیدار شدم. خیلی ترسیدم؛ صدای جنگ بود ، که به من گفته بودند تمام شده است. هنوز در رختخواب بودم و به صداها گوش میکردم. صدای قرآن هم میآمد. بیشتر ترسیدم؛ این صدا معمولا خبر اتفاق بدی را میداد؛ مثل آن روز که دوست پسر عمهام از جبهه...
-
من زندهام!
دوشنبه 12 خردادماه سال 1382 17:29
شده است آیا در یک پراید سفید که راننده اش یکی از دوستانتان است نشسته باشید وسه تن از دوستانتان هم عقب ماشین نشسته باشند، هوا بارانی باشد و کمر بند ایمنی را هم بسته باشید و سرعت ماشین هم نسبتا زیاد باشد بعد نزدیکی های یک چراغ قرمز راننده ناگهان ترمز کند اما ماشین لیز بخورد و شما نزدیک شدنتان را به یک اتوبوس ولوو لیمویی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 خردادماه سال 1382 09:22
۳ مژگان سرش را گذاشت روی پای ایمان و گفت:خوابم میاد! ایمان دستی به موهای مژگان کشید و گفت: بخواب عزیز دلم! چشماتو هم بزار و...بخواب! پس از ان دیگر نوازش نرم دستهای ایمان بود و گرمیی پوست مژگان.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1382 05:46
۲ در میان صف بچهها که دو تا، سه تا از کوه بالا میرفتند، ایمان تنها بالا میرفت. مژگان خود را به ایمان رساند و با او حرکت کرد؛ ایمان متوجه او نشد، یا وانمود کرد که متوجه نشده است و همچنان برای خود زمزمه میکرد. مژگان متوجه نشد که چه چیز را زمزمه می کند.بالاخره با آرنج به بازوی ایمان زد و در حالی که او انگار بهت زده...
-
گوشهایتان رابگیرید چشمهایتان راببندید وصدایتان در نیاید!
سهشنبه 6 خردادماه سال 1382 09:13
پیش از این ازکسانی گفته بودم که انگار فکر میکنند ازما بیشتر میفهمند که به خود اجازه میدهند به ما بگویند که چه چیزی را ببینیم یا بشنویم یا بخوانیم. حالا اما تصمیم گرفتهاند که به ما بگویند چه بپوشیم و چه نپوشیم. بعد از آنکه از سوی رئیس اتحادیهی پوشاک اعلام شد که دستورالعملی با امضای معاونت اماکن نیروی انتظامی مبنی...
-
این داستان را دوست دارم!
دوشنبه 5 خردادماه سال 1382 09:21
کمی بیشتر از یک سال پیش شروع کردم به نوشتن داستانی در مورد پسری به نام ایمان و دختری به نام مژگان. تکههای کوتاهی مینوشتم بی که ترتیب خاصی داشته باشند. در ذهنم بود که روزی همهی انها را کنار هم میگذارم و داستان بلندی مینویسم؛ اما کمی کمتر از یک سال پیش تمام نوشته هایم از بین رفت؛ اینکه چگونه بماند. حالا می خواهم...
-
از شب هنوز مانده دودانگی!
شنبه 3 خردادماه سال 1382 09:31
دیروز وقتی از دشت شقایق که با دوستان رفته بودم برگشتم ، نشستم مقابل تلویزیون و بی که دنبال برنامهی خاصی باشم کانالها را جستجو کردم؛ وقتی دیدم صحبت از آزاد سازی خرمشهر در سوم خرداد است ناگهان به یادم آمد که روزی که گذشت دوم خرداد بود واتفاقا در اخبار شنیدم که خاتمی بیانیهای هم صادر کرده است . آن دوم خرداد کذایی هم...
-
من کپک زدهام!
جمعه 2 خردادماه سال 1382 00:59
هنوز یک ساعت نشده است که رسیدهام. این چند روز را زیباکنار بودم؛ البته برای تفریح نرفته بودم اما فکر میکردم خوش میگذرد که نگذشت.تنها خوبی سفر زیبایی جاده بود. نزدیکیهای زیباکنار که هر دو طرف جاده شالیزار بود دنبال گلنسا میگشتم؛ جایی کنار جاده زنان شالیکار نشسته بودند تا عصرانه بخورند؛ به جای چای نوشابه داشتند؛...
-
دوست دارم؛ دوست داری؛ دوست داریم!
دوشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1382 00:10
من به سفر میروم. هرچه به محمد رضا می گویم بیاید قبول نمی کند. چند روزی میروم رشت. شاید وقتی برگشتم دنیا مثلا بهشت شده باشد و آدمها همه زیبا. آن وقت از این حرفهای قشنگ میزنم که هر روز میشنوید.کاش حرفهای من را میفهمیدید. شاید هم میفهمید؛ کاش میتوانستید کمکم کنید... بماند تا بعد. نمیدانم چه حسیست اما حس...
-
برهوتی شده دنیا، که تا چش کار می کنه مردهس و گور!
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1382 00:45
نشستم و « قصهی دخترای ننه دریا » را دوباره خواندم.راه رفتم و « قصهی دخترای ننه دریا » را دوباره خواندم.دخترای ننه دریا و پسرای عمو صحرا به هم نمیرسند؛ یا اگر خوشبین باشیم به این زودیها به هم نمیرسند. « از زخم قلب آبایی » هنوز در سینهی این دختران خون نچکیده است؛ پستانشان گل نداده در بهار بلوغاش! تن خستهی...
-
نه چراغی- چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟
شنبه 27 اردیبهشتماه سال 1382 00:41
تکیهگاهی نیست؛ وجایی برای ایستادن. نجاتی نیست؛ ما به امیدی موهوم دل خوش کرده بودیم.
-
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!
پنجشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1382 10:52
رهگذریم ، بی که بدانیم رهگذر کدام راه؛ مسافریم ، بی که بدانیم مسافر کدام مقصد؛ عاشقیم ، بی که بدانیم عاشق کدام محبوب؛ راه میرویم... عشق میورزیم... من دلم گرفتهست؛ من دلم سخت گرفتهست... دستهام را نگیر ، مرا به دره بسپار ، شاید تا آن پایین که برسم گم شده باشم در ابدیت در فنا؛ رهایم کن ، رهایم کن...
-
راه اندازی دوبارهی بلاگ آسمونی را به خودم و بقیه تبریک میگویم!
سهشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1382 11:31
سانسور اینترنت را آغاز کردهاند.ما البته به سانسور عادت کردهایم و همین است که وقتی به شبکه متصل میشویم آب از دهانمان جاری میشود که چه چیزها که نمیبینیم و چه چیزها که نمیخوانیم. عدهای اما هستند که از ما خیلی بیشتر میدانند و خیلی بیشتر میفهمند .آنها میگویند ما خیلی چیزها را نباید ببینیم وخیلی چیزها را نباید...
-
همهی شیشهها بخار گرفته اند!
سهشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1382 11:13
دیروز تولد محمد رضا بود. خیابان حافظ را پیاده در باران آمده بودیم تا انقلاب وخودرا رسانده بودیم به چهارراه ولیعصر و بعد هم کافیشاپ پانیذ. حافظ و انقلاب و ولیعصر و پانیذ برای ما پر است از خاطره.محمد رضا به یاد میآورد و من کاملش می کردم تا بگویم من هم یادم است. در اتوبوس نشسته بودیم . شیشههای باران خورده ، بخار...
-
لطفا به وبلاگ من سر نزنید!
یکشنبه 31 فروردینماه سال 1382 20:48
خستهام.خسته.همدمی نمیخواهم ، همراهی نه.نه میخواهم برای کسی درد دل کنم نه میخواهم درد دل کسی را بشنوم.آدمها آنقدر در خود فرو رفتهاند که دلداریهایشان هم ازخودخواهی است.نمیخواهم کسی مرا دلداری بدهد. کسی اصلا چه میداند درد من چیست. کسی اصلا چه میداند درد چیست. مینشیند روبرویت با چشمانی که آرام میخندند خیره...
-
خطابهی تدفین
شنبه 30 فروردینماه سال 1382 10:40
امروز سالروز اعدام بیژن جزنی(۱۳۵۴) است. او بر سر دفاع از آرمانی جان داد که خودخواهانه نبود .حکایت مزمت خودخواهی نیست ؛ حدیث پاکبازی ست .چند نفر پیدا میشوند تا جانشان را برای مردمان در کف دست بگیرند .شما را به خدا نگویید « اگر زنده میماند بیشتر به نفع مردم بود » به عظمت کار او نگاه کنید . موافق نیستم که شیوهی عمل...
-
شب یلدای تنهایی انسان حیران امروز!!
جمعه 29 فروردینماه سال 1382 23:12
اینکه مینویسم ، شاید تلاشی است برای حیاتی دوباره؛ راهی به سوی یافتن یا چه میدانم ، همان حیات دوباره؛ شاید حتی عقده گشایی یامثلا مظلوم نمایی. چند وقت پیش تمام نوشتههایم را پاره کردم و ریختم در همان کیسه که محافظشان بود و گذاشتمشان کنار سطل زباله تا روز بعد، که دیگر نبودند. با شعر تازهای که همان روز در اتوبوس نوشته...
-
به خدا من فاحشه نیستم!
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1382 12:12
«...کاوه سالی قبل از زنان روسپی عکس هائی گرفته بود که آن را در آلبومی گرد آورد و بخشی از آن در مجله تهران مصور چاپ شد. برای گرفتن آن عکس ها او روزها و شب ها به آن محله رفته و پای درددل ساکنان آن سرزمین ممنوع نشسته بود و با رنج های آنان رنج برده بود. بیشترشان را می شناخت و عکس هایشان را برده بود و مطابق وعده به آنان...
-
من انسان خوبی هستم!
دوشنبه 25 فروردینماه سال 1382 18:19
۱ـ اینکه من که هستم وچه کارهام آیا اهمیتی دارد؟ نه که از گفتنش بترسم؛ نمیدانم چگونه به زبان آورمش. بهرحال شاید اینجا آنقدر گفتیم و مظلومنمایی و عقدهگشایی کردیم که تا چند وقت دیگر عمو را از خودش بهتر بشناسید. ۲ـ شده است هیچ به کسانی که دوستتان دارند فکر کنید؟! بیایید به آنها فکر کنیم واگر جرات کردیم وعرضه داشتیم...
-
لطفا به من خوش آمد بگویید.
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1382 21:15
خط زدندنمان که غلطید. غلط نبودیم اما. زبانمان زبان دیگر بود. چیزی غیر از زبان رعیت و ارباب که پیش از ما هر چه بود یا فرمانروایی بود یا فرمانبرداری. حکایت نسل ما حکایت سرگشتهگیست. جستن و جستن ... یافتن ونیافتن. درد مشترک ما به گمانم حیرانیست. پدران و مادران ما انگار میپندارند که راه مشخص است و روشن؛ واین راه اتفاقا...