رهگذریم
، بی که بدانیم رهگذر کدام راه؛ مسافریم
، بی که بدانیم مسافر کدام مقصد؛ عاشقیم
، بی که بدانیم عاشق کدام محبوب؛ راه میرویم... عشق میورزیم...
من دلم گرفتهست؛ من دلم سخت گرفتهست...
دستهام را نگیر
، مرا به دره بسپار
، شاید تا آن پایین که برسم گم شده باشم در ابدیت در فنا؛ رهایم کن
، رهایم کن...
مرسی که به وبلوگم سر زدی .. سعی میکنم خونسرز بشم... ولی اون موقع که اینا رو نوشتم عصبانی بودم...
میگم راستی این ابرای سیاه چه نامردن!نه؟!!!....
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.
خوب این شعری که از شاملو برات نوشتن اینقدر قشنگه که من دیگه اصلا نمی تونم چیزی بکم
تنبلا همیشه یک بهانهای پیدا میکنن!
من گفته بودم میخواهم اینجا عقدهگشایی کنم .
تو حالا میخواهی مچ بگیری ؟
هیچ وقت دوست داشتهای آیا فرشتهی نجات انسانها باشی؟
سلام.....با تو خواهیم بود ..... همیشه گئشهایی هستند که صدایت را میشنوند و چشمهایی که نگاهت را میبینند و فلبهایی که غمهایت را میفهمند..................... تنها همسفر باش !!!
اندوهی تلخ آمد سراغم.
عمو رضا
گهگاه در نظرخواهیات ممکن است نظری باشد که مخاطباش تو نباشی.
من میخواستم فقط سر به سر مریم بگذارم که به بهانهی شعر شاملو نظری نداده بود.
من و مچگیری؟
آن هم از یک دوست!
تو را به خدا از دست من ناراحت نشو
آری کمی عجله کردم
پوزش مرا بپذیر