۱۰

ایمان سیگار دیگری گیراند. میان کاغذها دنبال چیزی گشت؛ یکی از کاغذها را برداشت؛ روی نوشته‌های کاغذ که یکی از داستان‌هایش بود، چشم گرداند؛ و بعد کاغذ را مچاله کرد. اما انگار پشیمان شده باشد، کاغذ را دوباره باز کرد؛ آن راپاره پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت.

تمام داستان‌ها و طرح‌ها و شعرها را، داستان‌های نیم‌نوشته و شعرهای ناتمام را، همه را پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت. سیگارش را که دیگر به انتها رسیده بود از لب گرفت، کونه‌ی سیگار را توی لیوان روی میز که کمی چای در آن بود انداخت؛ سیگار دیگری گیراند؛ چراغ روی میز را خاموش کرد؛ به صندلی تکیه داد و پک عمیقی به سیگارش زد.

صلح و آزادی٬ جاودانه بر همه جهان٬ خوش باد!

آن روز که خاتمی بعد از مطرح کردن ایده ی گفت و گوی تمدنها به ایران بازگشت در همین ترمینال حجاج از او استقبال شد. مرا سم مراسم کاملی بود با جایگاه و مجهز به سیستم صوتی و هر چیزی که برای یک استقبال لازم است. آن روز اما مستقبلین به اندازه ی مستقبلین خانم عبادی نبودند.

اما مراسم استقبال از شیرین عبادی چیز دیگری بود. مردمان بودند با چهره های شاد که به استقبال بانوی صلحشان آمده بودند. حال اگر نتوانستند صدایش را بشنوند به همان دیدن او راضی بودند.اصلا ارزش مراسم به مردمی بودن آن بود و اصلا کسی انتظار ندارد آقایان برای استقبال از بانوی صلح کاری بکنند. همان اظهار نظر ها کافی بود.

 مردم می گفتند: خاتمی شرمنده باد عبادی پاینده باد

نفس عمیق

کامران را اگر چه نمی‌دانم چه‌اش شده می‌فهمم. آیدا را که معلوم نیست چرا منصور  را پذیرفته می‌فهمم. منصور را که صورتش را اصلاح می کند می فهمم.
اصلا حکایت ماست حکایت کامران و منصور و آیدا؛ حکایت من و تو و...
می‌آیی برویم سد کرج؟ آنجا خبر‌هایی هست. یه دختر یه پسر غرق شده‌اند. برویم شاید من باشم شاید تو باشی شاید...
اینجا نمی شود نفس عمیق کشید.

... که حضور انسان٬ آبادانی‌ست!

این جمعه اصلا جمعه‌ی دلتنگی نبود. این جمعه روز ماندگاری بود. همان بعد از ظهر که نشسته بودیم باز غم بیاید.
پیروزی در زد و شادمانمان کرد.
شیرین عبادی برنده ی نوبل صلح شد.
چه کسی غیر از او که این چنین از حقوق کودکان و زنان و همه مردمان دفاع می کند٬ شایسته‌ی این مقام بود؟
شادمان باشیم وشاکر که تلاش ما بی پاداش نیست. شیرین عبادی نمادی از تلاش ملت ماست برای دست‌یابی به  آنچه حق ماست.
ای خوش آن روز که ما ملت آزادی باشیم.
ایران بی‌گمان پاینده و جاودانه است.
مبارک باشد!

مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمی کنه!

ذهنم خالی‌ست. چشم هایم را که می بندم هیچ تصویری نمی بینم. این روزها آنقدر حرف زده ام که دیگر از گفتن‌های مکرر خود خسته ‌شده ام.
دو سه شب پیش بعد از آنکه خیلی پر حرارت با حسین بحث کردم و از بیهوده گی و بی‌سببی سخن گفتم سرم را گذاشته بودم روی زانویم و چشم‌هایم پر اشک بود. بهرام آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه ی من و با خنده گفت فکر می‌کنی فقط تو به اینجا رسیده‌ایی. می‌گفت درد خیلی‌ها همین حرف‌ها‌ست. تازه به خودم آمدم دیدم راست می گوید چه ننه من غریبم بازی‌ای درآوردم این روزها؛ کسی هم پیدا نشد بگوید: خفه شو.
بگذار هیچ نگویم. بگذار به درد خودم... بگذریم.

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش بود!

همدیگر را به آغوش کشیده‌ایم و بوسیده‌ایم، که یعنی یکدیگر را دوست داریم؛ بعد کنار هم نشسته‌ایم و دست یکدیگر را گرفته‌ایم، که یعنی کنار هم می‌مانیم؛ بعد آرام آرام چشمانمان گرم شده است و خوابمان برده، که یعنی آرامیم. بعد باد در گرفته است با های و هویی ترسناک، که یعنی خطری هست. بعد باد ما را با خود برده است؛ هر یک را به سویی، که سوی دیگری نیست.

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم!

پر از غم می شویم گاهی ، پر از بغض های آماده ی ترکیدن، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل.

گاهی که باید بال بزنیم، می نشینیم یک گوشه و زانو در بغل می گیریم و اشک می ریزیم، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل.

ماییم و غم. ماییم و اشک. ماییم و هزار آرزوی بر باد رفته.