من از ریزش به یاد اشک می افتم!

 دلم خواست چیزی بنویسم؛ همینطور نا گهان و بی دلیل. دلم خواست سلامی بگویم. دلم خواست حرفی زده باشم. امروز روز آرامی بود نه چیزی به هیجانم انداخت و نه چیزی غمگینم کرد. گاهی یاد خاطرات دور و نزدیک بود و گاهی اندیشه ی امروز و فردا، گاهی هم هیچ چیز نبود.

 

سلام!

 

پ.ن.1: عنوان از شعری ست از نصرت رحمانی.

پ.ن.2: عمو همان عموست هنوز.

چه راه دور!

چه راه دور بی پایان!

چه پای لنگ!

 

نفس با خسته گی در جنگ

                                   من با خویش

                                                  پا با سنگ!

 

چه راه دور

چه پای لنگ!

                   احمد شاملو

 

دو روز است از خانه بیرون نرفته ام. نشسته ام و فکر کرده ام. خوابیده ام. از پنجره بیرون را نگاه کرده ام. کتاب ورق زده ام. چند عکس قدیمی را دو باره به تماشا نشسته ام و وقت را گذرانده ام بهر حال. این دو روز هیچ چیزی برایم نداشت؛ مثل بیشتر روزهای این سال رفته.

این یک سال که گذشت سال خوبی نبود برای من .تمام جستجو هایم بی نتیجه بوده و من در نمی دانم های خود غرق شده ام. و حالا از این زمان رفته هیچ باری بر نگرفته ام.

مدت ها بود وبلاگ می خواندم و همیشه هوس نوشتن وبلاگ غلغلکم می داد. تا این بلاگ آسمونی راه افتاد. ساده گی اش مرا به خود خواند و من شدم نویسنده ی وبلاگ عمو رضا.

شوق نوشتن در من چیز تازه ای نبود. این است که وبلاگ برایم فرصتی بود برای ارایه آنچه در تنهایی می نوشتم از داستان و متن و...

بعد از آنکه در یکی از روزهای ناامیدی این سال رفته تمام نوشته هایم را از بین بردم دیگر چیزی نداشتم جز همین وبلاگ و نوشته های گاه به گاه آن. به واقع از آن روز دیگر نتوانستم بنویسم. آنچه هم اینجا آمد عقده گشایی بود و تلاشی برای نمایاندن خود و همین است لابد که من دیگر نتوانستم آن گونه که باید و خود می پسندم بنویسم.

می روم تا بیاموزم. می روم تا شاید بیابم. می روم تا شاید بجویم و بودنم معنی یابد.

به دیدارتان خواهم آمد.

خداحافظ.

 

 

پ.ن.1: اینکه من نشنوم چی می گی، از زشتی حرف تو کم نمی کنه. سعی کن اینو بفهمی.

پ.ن.2: بلاخره بهش گفتم پاشو بکشه کنار. اون هم قبول کرد. بوی پاش داشت حالمو بهم می زد.

پ.ن.3: بازخواهم گشت.

...چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند!

دیروز روز خوبی بود. آسمان هم صاف بود، یا شاید ابری، یا اصلا چه فرق می کند.

مثل همیشه سر وقت آمد وبه کافی شاپ همیشه گی خودمان رفتیم و سفارش همیشه گی خودمان را دادیم.

دیروز روز خوبی بود.آسمان هم نمی دانم صاف بود یا ابری. خیابان ها انگار شلوغ بودند یا اصلا چه فرق می کند.

دیروز روز خوبی بود.

 

پ.ن.1: دوتا کارگر احمق بالای داربست گلاویز شده بودند. کارگر بدبختی که رفته بود سواشان بکند، افتاد و مرد.

پ.ن.2: هیچ چیز را به ساده گی باور نکنید.

پ.ن.3: این پیام صفحه ی اول بلاگ آسمونی آیا به این معنی ست که ما تنها تا 15 اردیبهشت می توانیم مطالب توهین آمیز به اشخاص حقیقی و حقوقی و مغایر با عفت عمومی بنویسیم؟!

پ.ن.4: چه کسی و بر اساس چه معیاری تعریف توهین و عفت عمومی را مشخص خواهد کرد تا بر ان اساس توهین آمیز بودن یا مغایرت مطلبی با عفت عمومی را تعیین کند؟

ای تمامی دروازه های جهان
مرا به باز یافتن فریاد گمشده ی خویش
مددی کنید!

بیا نرویم؛ یا اگر می رویم ، همیشه برویم. می شود من، نروم و تو ، بروی یا که من، بروم و تو، نروی.
می شود البته من، بروم و تو ، بروی؛ تک، تک و هر یک به سویی.
بیا گم بشویم.


پ.ن: دیروز وبلاگ من یک ساله شد. لطفا به من تبریک بگویید.
 

فاصله تا رسیدن همیشه یک قدم بود!

وسایلت را جمع کن و بریز تو کوله ات؛ بند کفشت را ببند، کوله ات را بنداز روی دوشت و  برو.

دل بده به جاده حتی اگر در رفتن حرکتی نباشد؛ حتی اگر به ابتدا برسی برای چندمین بار. برو. راهی شو.

 

پ.ن: حتما برای کتابتان یک نشانه بگذارید. اگر تلفن نا گهان زنگ بزند و شما کتاب را ببندید، برای پیدا کردن آن خطی که تا آنجا خوانده اید دچار مشکل می شوید. حتما برای کتابتان یک نشانه بگذارید.
پ.ن.۲: امروز راستی سالروز کشته شدن کاوه گلستان هم هست. یادش گرامی باد!( عکس‌ها)

«آثار به دست آمده قدمت این شهرستان را به عصر پارینه سنگی می رساند.» این جا شوشتر است٬ در شمال خوزستان. سکوت و متال همر و خاکستر هم هستند. پیش از سفر نشد که بخواهم با بهترین آرزوهایتان راهی‌ام کنید. فکر نمی کنم دیر شده باشد٬ این کار را بکنید.

پ.ن.۱:از اندیمشک و دزفول خیلی خوشم آمد.
پ.ن.۲:سر حساب با خرم آبادی ها دچار مشکل بودیم٬ حاضر نبودند پول بگیرند.
پ.ن.۳: فرصت نیست به شما ها سر بزنم دوستان منتظرند.باشد برای وقتی که از سفر باز آمدم.

معلوم نیست اون دو تا تخم مرغ لعنتی که اول صبح تو یه تاوه ی کوچیک شکستمشون و با اشتها خوردمشون، کجا رفتند، که نیم ساعت بعدش چنان گرسنه بودم که مجبور شدم برم به اون جیگرکی کثیف نزدیک کارگاه – که همیشه دوست داشتم یه سری به اونجا بزنم – و سه سیخ خوش گوشت بخورم و یه سیخ جیگر.

حتما بازم این کارو می کنم؛ اول صبح دو تا تخم مرغ نیم رو می کنم و با اشتها می خورمشون وبعد که به کارگاه رسیدم، می رم اون جیگرکی کثیف و حسابی به خودم حال می دم.

 

پ.ن.۱: سنگدون مرغ اصلا برای کباب کردن مناسب نیست.
پ.ن.۲: من قبول دارم امروز سه شنبه‌ست اما نمی‌توانم قبول کنم سوم فروردین است.