سرود یار دبستانی را خیلی دوست دارم و شنیدنش همیشه در من حس ویژهای ایجاد کرده است اما امروز وقتی این سرود را بر کلیپی مزین به تصاویر مبارزات امت مسلمان در انقلاب و تصاویر جبهههای جنگ و رهبران انقلاب اسلامی از تلویزیون جمهوری اسلامی دیدم سخت به خنده افتادم و وقتی پایان کلیپ وصل شد به مراسم بزرگداشت پنجاهمین سالگرد 16 آذر در دانشگاه تهران که توسط بسیج و با حضور حسن رحیم پور ازغندی و مهدی چمران برگزار شده است٬ دانستم که آقایان می خواهند 16 آذر را هم و سرود یار دبستانی را هم سکه به نام خود بزنند تا دیگر اینها نماد مخالفت و نقد جمهوری اسلامی نباشد.
............................................
کلیپ یار دبستانی از سایت سیاه سپید
کلیپ یار دبستانی از سایت نغمه (۱)
کلیپ یار دبستانی از سایت نغمه (۲)
صدای بلند آهنگ تندی می آمد. مژگان مانده بود که آیا زنگ بزند یا نه. دچار چیزی شبیه شک شده بود؛ شنیدن این صدا از خانه ی ایمان عجیب بود.
بلاخره زنگ زد. انگار صدای زنگ میان صدای آهنگ گم شد که هیچ پاسخی نیامد.
دوباره زنگ زد. با کمی فاصله، صدای آهنگ قطع شد و بعد ایمان در را باز کرد.
صورتش قرمز بود و عرق کرده، نفس نفس می زد؛ خندید؛ سلام کرد.
مژگان با تعجب وکمی تردید گفت: مزاحم شدم؟!
ایمان با همان حالت خنده گفت: نه تنها بودم ، بیا تو!
مژگان که انگار خیالش راحت شده بود، داخل شد و با لبخند پرسید: اینجا چه خبره؟!
ایمان که هنوز نفس نفس می زد، تفسی تازه کرد و با همان خنده گفت: هیچی!
نفس ایمان که به صورت مژگان خورد، از بوی الکلش فهمید که چه خبر است.
مژگان مانتو و روسری اش را در آورد و دنبال ایمان راه افتاد، با اشاره به بساط روی میز گفت: تک خوری؟!
ایمان خندید. روبروی هم نشستند. ایمان بلند شد و لیوان دیگری آورد. هر دو لیوان را پر کرد و یکی را به دست مژگان داد. سلامتی گفتند و لیوان ها را سر کشیدند. دو سه لیوان که پر و خالی شد، ایمان به زحمت بلند شد و همان آهنگ تند را گذاشت. بعد به طرف مژگانت رفت، دست دور گردن او انداخت، بوسیدش، دستش را گرفت ، او را با خود به وسط اتاق کشاند و با هم شروع کردند به رقصیدن.
نوار که به اتنهای خود رسید کنار هم روی مبل افتادند. هر دو نفس نفس می زدند و عرق کرده بودند. مژ گان سرش را روی سینه ی ایمان گذاشت، ایمان شروع کرد به نوازش مژ گان. کمی که گذشت هر دو از نفس نفس افتاده بودند و خوابشان برده بود.
«پرندهگانی که داخل قفس دست به جفتگیری میزنند به آزادی جوجههایشان بیعلاقه هستند.»
پرویز شاپور
اینجا که نشستم آفتاب تو چشام می زنه... باید می فمیدم؛ جهت رو گم کردم. اینجا کنار پنجرس ولی افتاب آزارم می ده، اگر چه آفتاب غروبه. غروبه؛ وقت تموم شده اما هیچ حرفی گفته نشده. امروز هم سکوت بود، بی هیچ اتفاق تازه ای، بی هیچ پیام تازه ای. کار پیدا نکردم... البته هوا گرم بود...اما حتی پادویی از من بر نمیاد ؛ تازه نمیخوام بنشینم پشت میز؛ من البته نویسنده ام... نه من نویسنده نیستم ؛ من می نویسم اما نه پشت میز؛ من تو اتوبوس می نویسم؛شاید حتی تو صف جوینده گان کار... جوینده گان عاطفه نه، اون یه صفس تو روزنامه ی ایران واسه اونایی که پدر مادراشونو گم کردن یا شاید پدر مادرایی که بچه هاشونو گم کردن؛ به درد من نمیِخوره من همه رو گم کردم؛ شاید حتی خودمو... من گم شده ام این اتوبوس جایی نمی ره که من می خواستم برم، اشتباه سوار شدم انگار تا ایستگاه بعدی خیلی مانده، باید برگردم. پیاده بر می گردم. آخه با بیس تومن دو تا بیلیط بیشتر نمی شه گرفت؛ کاش می شد. کاش بلیطای ماه قبل رو هم قبول می کردن... ماه پیش هم زیاد گشتم هیچ کس رو پیدا نکرد؛ نه دنبال کسی نمی گشتم، کار پیدا نکردم. تو روزنامه نوشته بود باید مدیریت رو به جوان ها سپرد. ارگان نمی دانم کدوم گروه بود از این ها که اسمشان حزب است یا مثلا جبهه. جبهه یعنی چی؟ باید تو لغت نامه نگاه کنم. تو لغت نامه معنی همه کلمه ها هست. آدم تو لغت نامه هم گم می شه. دایی هم گم شد؟ نه دایی مرد. بعد از اینکه لغتنامه را برام خرید مرد... خیلی بعد از اون بود که مرد... تعجب کرده بود که لغتنامه نداشتم... دق کرد؛ می گفتن دق کرد. باید تو لغتنامه نگاه کنم که ینی چی دق کرد. اصلا چرا یه نفر معتاد می شه یه نفر دیگه دق می کنه؟ خوب پسر دایی معتاد شد اما چرا دایی باید دق کنه؟ خودش بزرگش کرده بود خوب نمی زاشت معتاد بشه... انگار ایدز هم داشت...
دیگه روز تموم شده. اما انگار آفتاب نمی خواد تموم بشه... چقد زور می زنه که بمونه اما نوبتش تموم شده ، باید بره... نوبت من بود که فرما تموم شد... فرم ینی چی؟ خوب شد دایی برام لغت نامه خرید؛ چقد کلمه هست که معنی شون رو نمی دونم، چقد کلمه هست که بی معنی ان و بعضی کلمه ها چه معنی قشنگی دارن... می گفت:« شعر سرودن با آنها چه شکوه و هیجانی دارد»... من شعر نمی گویم من فقط گاهی چیزایی می نویسم؛ تو اتو بوس یا تو... آخرشه؟ نه تازه اولشه؛ حالا حالا ها باید برم. خیلی راه مونده که باید برم... آها! ایستگاه آخره... آره آخرشه. همین جا می مونم. تا کجا می خوام برم؟...باید پیاده شم... چرا راننده عصبانیه؟... ینی همه ی اونایی که تو پارک می خوابن ایدز دارن؟
.............................................................................................................
۱- بخشی ست از شعر «پیغام» احمد شاملو در کتاب«مدایح بی صله»:
«.../ چه معادل ها دارد پیروزی!(محشر!)/ چه معادل ها دارد شادی!/ چه معادل ها انسان!/ چه معادلها آزادی!/ مترادف هاشان/ چه طنین پر و پیمانی دارد!/ وای، مختومقلی/ شعر سرودن با آن ها/ چه شکوه و هیجانی دارد!/ ...»
وحالا اگه دلت بخواد
می تونی با یه فریاد
گلوتو پاره کنی:
دیوارا از بتن مسلحن!
برای اول آذر 77 وخاطره ی تلخ آن!
روزی مثل همین امروز بود که باد سردی در گرفت و هر چه بود با خود برد و باقی هر چه ماند بوی خون بود و وحشت بادی دیگر؛ روزی مثل همین امروز، روزی مثل هر روز ما که وحشت جنون جانی انداممان را می لرزاند؛ روزی مثل همین روزهای تلخ ما؛ روزی مثل همین روزهای فراموشی انسان؛ روزی مثل روز فراموشی آزادی.
تو غفلت پروانه را
در بادهای بی هنگام پاییزی ندیده ای
که بدانی آذر ماه
از اواز کدام پرنده ی تنها
این همه زمستان است!
بیرون خانه یک عده آدمی ایستاده اند
سردشان است
می گویند
هر کسی از راه شب آمده
آمده آینه را به خاطر صبح بشکند.
چه غبار غفلتی گرفته این خواب نا تمام!
من حرفم هنوز نا تمام همین ترانه است
پروانه های بعدی را بپا
باد می آید
من زود باز خواهم گشت!
«سید علی صالحی٬ دعای زنی در راه که تنها می رفت»
پسرک گفت:
« آقا چسب زخم؟!»
- برو پسر جان
زخم من
با چسب تو
خوب نمی شود.
این دور و بر ها خبر خاصی نیست؛ شما چه خبر؟!
ما سال ها دویدهایم و نرسیدهایم؛ شما چطور؟!
راستی این حقوق بشر که میگویند چیست؟! یا آن دیگری، چه بود نامش؟! آها! آزادی .میدانی ما شعرهای ممنوع زیادی داریم. داستانهای ممنوع و حرفهای ممنوع و شاعران و آدمهای ممنوع.
ما اصلا این ممنوع را از هر واژه و مفهوم دیگر بیشتر میشناسیم.نشناختنش درد دارد. اینجا در پا یا سر یا هر جای دیگر بدن. یکی دو نفر را میشناختم که این ممنوعها را نمیشناختند، حالا نمی دانم کجایند.
راستی ما آن قدر پروانه داشتیم که نگو! حالا کمتر شده است. گفت« پروانههای بعدی را بپا»۱ اما نگفت چگونه. تازه گی ها پروانههای ما نمیپرند. من پروانه را خیلی دوست دارم. و آزادی را و حقوق بشر را و… کلی از این چیزهای قشنگ را…
اگر خواستی بیا با هم برویم من میخواهم بپرم…
............................................................................................
۱- سومین شعر از لبخوانی اول سید علی صالحی در دعای زنی در راه که تنها می رفت.
میروم تا آن روزی که یکدیگر را دیدیم؛ یا اصلا تو مرا ندیدی.
بعد تازه میرسم به آن روزی که دوستت داشتم و تو چه میدانستی و من هم انگار نمیدانستم.
آن روز را یادت میآید که نوشته هایم را خوانده بودی و آمده بودی دست گذاشته بودی روی «مژگان» که «این کیست؟» گفتم: «خوب یک شخصیت داستانی». گفتی : «پس چرا اینقدر شبیه من است.» و من نمی دانستم چرا آنقدر شبیه تو بود.
راه که میرفتم رسیدم به آن روزی که تو از آن سو آمدی و من از این سوِِ؛ به هم که رسیدیم من همه شور و شعف بودم و نمی دانم آن همه اشک از کجا میآمد.
راستی راه که میروم به آن روزها که روزگاران تلخ ما بود هم می رسم.
آن روز که قرار شد دیگر با هم حرف نزنیم فکر میکنم تصمیم درستی گرفتیم...
انگار باید باور کنیم که باز زود هیجان زده شدیم. شیرین عبادی با آن سابقهای که من از او سراغ داشتم بسیار شایسته و دوست داشتنی بود. همین بود که از شنیدن خبر بردن جایزهی نوبل آن همه خوشحال شدم. توضیح آن چه که باعث شد در مورد او تردید کنم در دو مطلب یداله رویایی بهتر آمده است که خوب به هر حال استاد سخن است. دو مطلب است یکی به نام «بزک اسلام: ارتجاع مدرن» و دیگری « نوبل 2003 : ضربه ای به لائیتسه» که هر دو را از پایگاه اینترنتی یداله رویایی گرفته ام.