درد جاودانه شدن را تاب آر!

صلیب خود را بر دوش کشیده‌ام و پاکشان از پی شما حرامیان تا این مقتل آمده‌ام تا در سرخی این غروب مرا به صلیب کشید؛ و من جاودانه شوم.

یک مطلب اجباری!

دیشب تلفنی با محمد حرف می زدم. کمی که از صحبتمان گذشت متوجه شدم که هر دو در حال داد زدنیم. گیر داده بود که دیگر در وبلاگ مطالبی از این گونه که این چند وقت نوشته ام ننویسم.حالا خوب است در جریان اتفاقاتی که برای من افتاده‌ هست ولی هر چه می گویم نمی توانم از این حالت خارج شوم فحشم می دهد. البته یک جور هایی حرفش را قبول دارم. اما واقعا تلاش کرده ام از این حالات خارج شوم ونتوانسته ام. بعضی اتفاقات آن قدر کوچک نیست که بتوان آن ها را به راحتی فراموشش کرد.بگذریم.
راستی بگویم که من به خاطر مشغولیات روزمره فرصت کمی برای به روز کردن و سر زدن به وبلاگ‌های دیگر دارم . این است که اگر پاسخ به کامنتتان دیر شد دلگیر نشوید من سعی می‌کنم به همه سر بزنم.
روز جمعه‌تان بخیر. 

راهی که رفتی رو به غروبه، رو به سحر نیست، شب زده برگرد!

آن همه نامه را که برای تو نوشتم چرا پس فرستادی، مگر چند کلمه چقدر جای تو را تنگ می کرد؟ کاش اصلا آن «دوستت دارم» لعنتی را به من نمی گفتی یا کاش اصلا آن «دوستت دارم» لعنتی را به تو نمی گفتم...

راستی این همه شعر را که ننوشته ام چه کار کنم؟ بگو بدانم مگر باران چه داشته که دیگر تمام شده که حالا وقتی می بارد دیگر آنطوری ها نمی شوم. می دانی، خود باران هم باید تمام شدنی باشد فکر می کنم آسمان هم یک روز تمام شود. کاش من هم تمام می شدم یا کاش هیچ وقت دلم نمی گرفت یا حتی کاش هیچ وقت دلتنگ نمی شدم...

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟

چقدر دلم گرفته بود،چقدر بغض فشار می‌آورد و با تو حرف می زدم که ناگهان گریستم. و تو که تا آن وقت مهربان می‌نگریستی چقدر مستأصل شده بودی. نگاهت نمی‌دانست کدام سو را بنگرد و دستت نمی‌دانست چه کند؛ و عاقبت دستم را نگرفتی.  چقدر اسیر آن حیای مضحک بودی.
ناگهان بلند شدی و رفتی؛ و من چقدر تنها ماندم و من چقدر در تنهایی گریستم. 

۱۰

ایمان سیگار دیگری گیراند. میان کاغذها دنبال چیزی گشت؛ یکی از کاغذها را برداشت؛ روی نوشته‌های کاغذ که یکی از داستان‌هایش بود، چشم گرداند؛ و بعد کاغذ را مچاله کرد. اما انگار پشیمان شده باشد، کاغذ را دوباره باز کرد؛ آن راپاره پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت.

تمام داستان‌ها و طرح‌ها و شعرها را، داستان‌های نیم‌نوشته و شعرهای ناتمام را، همه را پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت. سیگارش را که دیگر به انتها رسیده بود از لب گرفت، کونه‌ی سیگار را توی لیوان روی میز که کمی چای در آن بود انداخت؛ سیگار دیگری گیراند؛ چراغ روی میز را خاموش کرد؛ به صندلی تکیه داد و پک عمیقی به سیگارش زد.

صلح و آزادی٬ جاودانه بر همه جهان٬ خوش باد!

آن روز که خاتمی بعد از مطرح کردن ایده ی گفت و گوی تمدنها به ایران بازگشت در همین ترمینال حجاج از او استقبال شد. مرا سم مراسم کاملی بود با جایگاه و مجهز به سیستم صوتی و هر چیزی که برای یک استقبال لازم است. آن روز اما مستقبلین به اندازه ی مستقبلین خانم عبادی نبودند.

اما مراسم استقبال از شیرین عبادی چیز دیگری بود. مردمان بودند با چهره های شاد که به استقبال بانوی صلحشان آمده بودند. حال اگر نتوانستند صدایش را بشنوند به همان دیدن او راضی بودند.اصلا ارزش مراسم به مردمی بودن آن بود و اصلا کسی انتظار ندارد آقایان برای استقبال از بانوی صلح کاری بکنند. همان اظهار نظر ها کافی بود.

 مردم می گفتند: خاتمی شرمنده باد عبادی پاینده باد

نفس عمیق

کامران را اگر چه نمی‌دانم چه‌اش شده می‌فهمم. آیدا را که معلوم نیست چرا منصور  را پذیرفته می‌فهمم. منصور را که صورتش را اصلاح می کند می فهمم.
اصلا حکایت ماست حکایت کامران و منصور و آیدا؛ حکایت من و تو و...
می‌آیی برویم سد کرج؟ آنجا خبر‌هایی هست. یه دختر یه پسر غرق شده‌اند. برویم شاید من باشم شاید تو باشی شاید...
اینجا نمی شود نفس عمیق کشید.