آن همه نامه را که برای تو نوشتم چرا پس فرستادی، مگر چند کلمه چقدر جای تو را تنگ می کرد؟ کاش اصلا آن «دوستت دارم» لعنتی را به من نمی گفتی یا کاش اصلا آن «دوستت دارم» لعنتی را به تو نمی گفتم...
راستی این همه شعر را که ننوشته ام چه کار کنم؟ بگو بدانم مگر باران چه داشته که دیگر تمام شده که حالا وقتی می بارد دیگر آنطوری ها نمی شوم. می دانی، خود باران هم باید تمام شدنی باشد فکر می کنم آسمان هم یک روز تمام شود. کاش من هم تمام می شدم یا کاش هیچ وقت دلم نمی گرفت یا حتی کاش هیچ وقت دلتنگ نمی شدم...
چقدر دلم گرفته بود،چقدر بغض فشار میآورد و با تو حرف می زدم که ناگهان گریستم. و تو که تا آن وقت مهربان مینگریستی چقدر مستأصل شده بودی. نگاهت نمیدانست کدام سو را بنگرد و دستت نمیدانست چه کند؛ و عاقبت دستم را نگرفتی. چقدر اسیر آن حیای مضحک بودی.
ناگهان بلند شدی و رفتی؛ و من چقدر تنها ماندم و من چقدر در تنهایی گریستم.
۱۰
ایمان سیگار دیگری گیراند. میان کاغذها دنبال چیزی گشت؛ یکی از کاغذها را برداشت؛ روی نوشتههای کاغذ که یکی از داستانهایش بود، چشم گرداند؛ و بعد کاغذ را مچاله کرد. اما انگار پشیمان شده باشد، کاغذ را دوباره باز کرد؛ آن راپاره پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت.
تمام داستانها و طرحها و شعرها را، داستانهای نیمنوشته و شعرهای ناتمام را، همه را پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت. سیگارش را که دیگر به انتها رسیده بود از لب گرفت، کونهی سیگار را توی لیوان روی میز که کمی چای در آن بود انداخت؛ سیگار دیگری گیراند؛ چراغ روی میز را خاموش کرد؛ به صندلی تکیه داد و پک عمیقی به سیگارش زد.
آن روز که خاتمی بعد از مطرح کردن ایده ی گفت و گوی تمدنها به ایران بازگشت در همین ترمینال حجاج از او استقبال شد. مرا سم مراسم کاملی بود با جایگاه و مجهز به سیستم صوتی و هر چیزی که برای یک استقبال لازم است. آن روز اما مستقبلین به اندازه ی مستقبلین خانم عبادی نبودند.
اما مراسم استقبال از شیرین عبادی چیز دیگری بود. مردمان بودند با چهره های شاد که به استقبال بانوی صلحشان آمده بودند. حال اگر نتوانستند صدایش را بشنوند به همان دیدن او راضی بودند.اصلا ارزش مراسم به مردمی بودن آن بود و اصلا کسی انتظار ندارد آقایان برای استقبال از بانوی صلح کاری بکنند. همان اظهار نظر ها کافی بود.
مردم می گفتند: خاتمی شرمنده باد عبادی پاینده باد