حسابش را بکن: ته جیبت پول زیادی باقی نمانده باشد و قرار بوده باشد، سه شنبه عیدی ات را بدهند و پنجشنبه حقوقت را و تو تمام سه شنبه را منتظر مانده باشی و عاقبت فرشید( حسابدار) زنگ زده باشد که نمی آید و تو هم هرچه فحش بلد بوده ای نثارش کرده باشی.بعد چهارشنبه از راه برسد و فرشید بیاید و حقوق و عیدی ات را یک جا پرداخت کند و تو منتظر بمانی که وقت رفتن برسد و بعد سوار تاکسی شوی و جلوی قنادی پیاده شوی و کیک بخری و به خانه که رسیدی کیک را با چند اسکناس نو به خواهرت بدهی و بگویی: تولدت مبارک!

خیلی حال می ده!

گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند٬ خود از آن عاری‌ست!

« «ان الحیاة عقیدة والجهاد» سخنم را با گفته ای از مولا حسین، شهید بزرگوار خلق های خاورمیانه، آغاز می کنم. من یک مارکسیست – لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و انگاه به سوسیالیسم رسیدم...» ( دفاعیات خسرو گلسرخی )

حال وهوای این روزها و این سخن مرا به فکر فرو می برند؛ هرچند از بیشتر کلمات آن خسته ام.

 

.....................

این مطلب را چند وقت پیش به اعتبار نام نویسنده اش گرفتم که بخوانم؛ فرصت نشد تا امروز. از سعیدی سیرجانی چیزی تا به حال نخوانده بودم. زبان شیرین و دلنشینی دارد و البته بی پروا. هرچند اصل مطلب شعار است  و تکراری اما خوب اشاراتی وحرف هایی هم دارد. پیشنهاد می کنم بخوانیدش.
.....................
در تدارک ۸ مارس

نام ندارد!

ناگهان گفت: خفه شو!

مات ماندم. با عصبانیت گفت: داری رو اعصابم راه می ری!

خشکم زد. گفت: تو یه شکست خورده ی بی شعوری... اصلا بخاطر بی شعوریت شکست خوردی!

گریه ام گرفت. ول کن نبود، گفت: اصلا برام مهم نیست که چه ماجراهای احمقانه ای داشتی و از اون حماقتات چه نتایج احمقانه ای گرفتی. فقط خفه شو!

عصبانی شدم. صدایش را پایین آورد و گفت: من اون کسی رو که می خواستم پیدا کردم. حالا هم می خوام از بودن با اون لذت ببرم.

بعد دیگر هیچ چیز نگفت.

 

……………………..

اگر دوست داشتید یک داستان خوب اجتماعی را از هوشنگ گلشیری بخوانید. اگر نه که هیچ!


۱۲

ایمان پکی به سیگارش زد و درحالی که دود سیگار آرام از دهانش خارج می‌شد گفت: دل نبند، حتی به من. کی می‌دونه فردا چی پیش میاد.

مژگان گفت: چیزی قرار نیست پیش بیاد.

ایمان بی‌تفاوت جواب داد: شاید فردا از کس بهتری خوشت بیاد.

مژگان تند شد: بی شور! من ایده‌آلم تویی!

ایمان که کونه‌ی سیگار را در جاسیگاری خاموش می‌کرد گفت: اومدیم و فردا کسی رو دیدی که از من به ایده‌آلت نزدیکتر بود.

مژگان با همان حالت تندی گفت: نکنه تو حواست پیش کس دیگس.

ایمان با اخم درآمد که: مزخرف نگو.

مژگان که کاملا عصبی بود با استیصال گفت: این بحث رو همینجا تموم می‌کنیم. اگر هم نمی‌خوای می‌تونیم رابطه را تموم کنیم.

ایمان با بی اعتنایی گفت: هر جور راحتی.

مژگان ناگهان فریاد زد: خفه شو!....بی شعور!

کمی مکث کرد بعد انگار که راضی نشده باشد دوباره فریاد زد: خفه شو! می‌فهمی؟! خفه شو!

بعد با سرعت بلند شد، به طرف در رفت، مانتو و روسری‌اش را از جالباسی برداشت، روسری‌اش را انداخت روی سرش و در حالی که دنبال آستین‌های مانتو‌اش می‌گشت، کفشش را به پا کرد و از در بیرون رفت. اما پیش از آنکه در را ببندد برگشت، با کفش تا وسط اتاق آمد، کیفش را از روی مبل برداشت، بعد تند رفت بیرون و در را پشت سر خود کوبید.

ایمان پایش را روی میز گذاشته بود، به سیگارش پک می‌زد و آرام اشک می‌ریخت.