-
جاده فریاد می زنه: بیا٬ بیا!
شنبه 11 مردادماه سال 1382 18:15
از جاده ی چلوس آمده بودیم بیرون و به سمت یوش می رفتیم. جاده به زیبایی تمام جاده های شمال بود. قاصدکی چند لحظه ای روی شیشه ی جلوی مینی بوس مکث کرد وبعد با باد ر فت. از مناظر که چشم گرفتم جاده را دیدم با پیچ ها تند که آن را به سرعت می پیمودیم. واقعا ترسیدم. از جای کمک راننده بلند شدم وبه میان بچه ها رفتم. یکی دو پیچ...
-
...و رشتهی تازیانهی جلادتان را میبافید از گیسوان خواهرتان!
جمعه 10 مردادماه سال 1382 09:45
تازه چشمهایم را که میبندم، دیوارهای سیاه بلندی را میبینم که گراگرد مرا فرا گرفتهاند و فریاد مرا زندانی کردهاند. خسته ام، خسته. خسته از هر چه بند؛ خسته از هر چه قید. میخواهم جاری شوم؛ می خواهم بدوم تا نا کجا. آی آدمها! عروسک های کوکی زشت؛ من خسته ام؛ خسته ام از شما، خسته از دروغتان، خسته از فریبتان، از حسادتتان...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1382 01:15
۸ دیگر کسی در اطراف قبر شاملو نمانده بود. کاوه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: فک می کردم اینجا پیداش می کنیم. مژگان بی که سعی کند گریه اش را قطع کند گفت: من چی کار کنم؟! و گریه اش شدیدتر شد. محبوبه، مژگان را بغل کرد و او را محکم به خودش فشرد: چرا اینطوری می کنی؟! لابد باز به هم ریخته. مطمین باش همین یکی دو روزه پیداش می...
-
قیر هست قیف نیست!
شنبه 4 مردادماه سال 1382 23:26
۱- بلاگ آسمونی پاک ما را نا امید کرد. ۲- جایتان خالی اولین قرار بلاگ آسمونی ها همان موقع که سایت خراب بود برگزار شد و خیلی هم خوش گذشت. ۳- آقا! آقا! آرشیو داری؟! کامنت اضافه چی؟!
-
در فکر تو بودم که یکی حلقه به در زد...
سهشنبه 31 تیرماه سال 1382 06:38
چشمهایم را بستم؛ پیشانیام را بوسیدی و رفتی. چشمهایم را باز کردم؛ پیشانیام را نبوسیده رفته بودی.
-
داستان یا طرح یا ... نامش را هر چه می خواهید بگذارید!
دوشنبه 30 تیرماه سال 1382 00:54
کتاب رابست و روی میز انداخت. سیگاری روشن کرد وبه صندلی تکیه داد. خواسته بود داستانی بنویسد. دو باره در ذهنش مرور کرد. گوشی تلفن را گذاشته بود؛ اشکهایش را بی که گریهاش بند آمده باشد پاک کرده بود و رفته بود سراغ کاغذهایش؛ داستانها و طرحها و تمام نوشتههایش که در یک کیسهی نایلونی بودند. یک یک برداشته بودشان مرورشان...
-
امروز که محتاج توام جای تو خالی ست!
شنبه 28 تیرماه سال 1382 12:14
کمی با بچه ها دست زدم و خواندم. خندیدم و خندیدیم. مثل همیشه وقتی که دیدم دیگر کسی حواسش به من نیست آرام از میان بچه ها رد شدم و جلو اتوبوس رو یک صندلی خالی نشستم. شب بود و ما بر می گشتیم. و هر کس هوایی داشت. یکی علیرغم صداهای اتوبوس خوابیده بود یا شاید خود را به خواب زده بود. یکی از پنجره به بیرون خیره شده بود. دو تا...
-
که من، ز دودمان منقرض اشک و خون و یخ هستم!
جمعه 27 تیرماه سال 1382 06:24
27 خرداد 1379 نوبت نصرت رحمانی بود. از گوشه ی عزلت بیرون آمد و مرد. کمی پیش از او آقای گلشیری مرده بود و چند روز بعد هم شاملو مرد. عجب سالی بود. « مرده گان این سال عاشق ترین زنده گان بودند.» ساقی از کتاب آبروی عشق سبو بشکست. ساقی! همتی، از غصه می میرم شکسته تیله ها را بر لبم کش؛ تا سحر گردد. در میخانه را قفلی بزن،...
-
ستاره ستیزد و شب گریزد و صبح روشن آید!
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1382 07:29
پیوند دست هامان سرودی بود. پیوند لبهامان سرودی بود. پیوند تنها مان سرودی بود. چه عاشقانه سرود خواندیم؛ چه عاشقانه ، اما به نجوا؛ که تانور را در پستوی خانه نهان باید کرد ، عاشقی گناه است و پیوند دستها وتنها ولبها معصیتی ، که جزایش سنگ است. بیا فریاد بزنیم؛ بیا به هم بپیوندیم و سرود عاشقیمان را فریاد بزنیم و زمین...
-
لذت ما از رنجیست که میبریم!
سهشنبه 24 تیرماه سال 1382 02:29
حکایت همه حکایت رنج است و غم. که جلا میدهند و بزرگی میبخشند. خط که بزنیشان میماند آسودگی و شادی؛ همان پوچی. مدینهی فاظله و بهشت و چه می دانم کمال نهایی و اینجور چیزها اصلا مطلوب نیستند؛ تلاش برای رسیدن به آنها ست که زیباست. و گر نه اگر در آسودگی باشی وشادی چیزی نیست که از آن لذت ببری. تا تشنگی نباشد لذت آب خوردن...
-
در سکوت بی سرانجام بیابان آتشی از استخوانم برفروزان!
یکشنبه 22 تیرماه سال 1382 01:35
مرا فریادی نمانده. من ماندهام و بغضی که فرو باید خورد. من ماندهام و آهی از سر بیهودهگی. « اشک آن شب لبخند عشقم بود » و تو از آن هیچ نخواندی. تو نمیدانستی اشک و لبخند و عشق رازند. کاش دستم را گرفته بودی؛ کاش با من گریسته بودی. ... قطرهای از آب... هویی از باد... ذرهای از خاک... زبانهای از آتش... کاش گم میشدم در...
-
تو پیش نرفتی فرو رفتی!
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1382 20:28
نمیخواستم به این زودی سکوتم را بشکنم اما... ۱۸ تیر از خانه زده بوده بیرون و در خیابان انقلاب تجمع کرده و شعار داده یا چه میدانم چه کرده و بیشتر دوستان را هم دیده بوده است. گوشی را که برمیدارد و میبیند محمد است صدایش به طعنه در میآید که نکند از خانه بیایید بیرون. گفته بوده تو و عمو رضا بنشینید در خانه و وبلاگ...
-
و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیاندیشید!
سهشنبه 17 تیرماه سال 1382 10:08
نمی دانم؛ این کلمه ای ست که مرا می تواند تعریف کرد. نمی دانم. واقعا نمی دانم. پاسخ همه سؤال هایم شده همین. چه باید گفت؟ چه باید کرد؟ کجا باید رفت؟.... چه می شود گفت؟ چه می شود کرد؟ کجا می شود رفت؟.... من خسته ام؛ خسته. این وبلاگ هم شده بود برایم پناهگاه. نه که حالا نیست؛ هنوز هست. اما پناهگاه ساکتی شده. بسیاری از انها...
-
خدایا این مردم کوکی چی میگن؟!
یکشنبه 15 تیرماه سال 1382 22:42
دلخوشیم که در پروازیم؛ در سقوطیم اما. ما ، عاشق نبودهایم. ما ، صادق نبودهایم. ما ، آزادی را پاس نداشتهایم. ما ، انسان را ، پاس نداشتهایم... ما ، اینک ، مردهایم.
-
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست!
شنبه 14 تیرماه سال 1382 18:00
من معتقدم زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای بر خورد نمی کند و هسته زندگی را ابتذال وتکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم برای روح عاصی وسرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد. همین است، امروز ما هم همین است که فروغ در نامه ای به پرویز شاپور نوشته. عمران صلاحی یا بقول خودش فضول محله نامه های...
-
دخترک زیبای فال فروش
جمعه 13 تیرماه سال 1382 17:08
لابد پیش آمده که کودک آدامس فروش به شما التماس کند که آقا خانم آدامس بخر نمی دانم از کنارش رد شده اید یا مثلا دلتان به رحم امده و تمام آدامس هایش را خریده اید. کودکانی را هم که کارتن جمع می کنند شاید دیده باشید یا پسرک را که چسب زخم می فروشد یا دخترک فال فروش را... امروز به همراه حسین میهمان این بچه ها شدم در خانه ی...
-
برای این شعر نامی انتخاب کن!
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1382 09:27
سیگارهای من تمام شدهاند؛ شعر گفته ام آخر! دیوارهای خانهی ما نم کشیده اند؛ دروغ گفتهایم آخر! انگار صبح شده کاش یکی پردهها را کنار میزد.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 تیرماه سال 1382 09:32
۷ محبوبه روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود. شیرین آن سوی مبل ها روی زمین دراز کشیده بود. ایمان در آشپزخانه روی یخی که در پارچ انداخته بود آب می ریخت. مژگان با دست و صورت خیس از دستشویی بیرون آمد، با دستمال کاغذی دست و صورتش را خشک کرد، روی کاناپه نشست، از روی میز پاکت سیگار را برداشت و سیگاری به لب...
-
نامه سر گشاده شورای تهران دفتر تحکیم وحدت به خاتمی
یکشنبه 8 تیرماه سال 1382 08:20
«...باید از شما تقاضای آزادی برادران دربندمان را داشته باشیم اما ما همچنین آگاهیم که مصالح پنهان نظام !!! همواره بر حقوق و خواستهای روشن ما در نزد شما ارجح است . هم از این روست که اعلام می کنیم ، حال که مصلحت سنجی ها و معذوریتها ، توانایی شما را در آزادی دوستانمان سلب کرده است و حال که قرار است ما را نیز به جرم دانشجو...
-
چه خبر است؟
جمعه 6 تیرماه سال 1382 08:56
یک امتحان دیگر مانده که همان هم خیلی وقت گیر است. این است که ممکن است اینجا کم کار باشم وبعلاوه حال وروز مناسبی هم ندارم وگاهی حتی انگیزهای برای نوشتن ندارم.... حکایت شیرین این روزها بازداشت دانشجویان است. البته بازداشت که چه عرض کنم ربایش آنها. من نمیدانم؛ مگر نمی گفتند درگیریها وحوادث اخیر زیر سر بیگانگان بود با...
-
در اینجا چار زندان است!
چهارشنبه 4 تیرماه سال 1382 10:26
شهر ما ، شهر وحشی ما ، تو را می بلعد؛ من را می بلعد؛ همه را میبلعد. زادهگان دروغیم و زین سبب است که گاهی دروغ گفتهایم؛ زادهگان فریبیم و زین سبب است که گاهی فریب دادهایم؛ زادهگان... آدم وحوا می دانستد که سیب را نباید می خوردند. ما اما چه میدانستیم؟ به ما خوراندند و گفتند که نباید میخوردید! شهر ما شهر گناه...
-
ناگهان بغضم ترکید!
سهشنبه 3 تیرماه سال 1382 13:16
وارد اتاق که شدم مامان بی مقدمی پرسید: یادته آقا جون چه سالی فوت کرد؟ گفتم: 75. رو کرد به مامان بزرگ و گفت: شهریور که بیاد می شه 7 سال. مامان بزرگ سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. بهت زده شده بودم. ناگهان هزار تا خاطره برایم زنده شد. سریع به اتاقم آمدم، در را بستم، خود را روی تخت انداختم و صورتم را چسباندم به بالش......
-
امروز آسمان چه رنگیست؟!
یکشنبه 1 تیرماه سال 1382 20:18
غمی هست ، همیشه تا بنالیم از آن. دردی ، که تسکین آن را: سایش دستها باشد سایش تنها آغوش بیفریب.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1382 12:26
۶ قرارشان ایستگاه اتوبوسهای مهرشهر بود ، در میدان آزادی. ایمان آمده بود و ایستاده بود تا دیگران هم از راه برسند. بلاخره آمدند: مژگان و کاوه و شیرین و محمد. شیرین خبر داد که محبوبه نمیآید. ته اتوبوس نشستند. در راه سر وصدا و بلند حرف زدنشان باعث شد چند بار مسافران به عقب بگردند و به منبع صدا اگر چه می دانستند کجاست...
-
دروازهی نقره کوب با هفت قفل جادو بستهست!
چهارشنبه 28 خردادماه سال 1382 00:28
میشود آیا ما هم طعم آزادی را بچشیم؟ آقایان عصبانی میشوندکه دیگر مگر چه میخواهید؛ هر کار که دلتان می خواهد می کنید! همیشه از آن میترسیدم و میترسم که هرکس هر کاری دلش میخواهد بکند و هر چه دلش میخواهد بگوید و باز یک عده بیافتند به جان هم و آن چه باید تغییر کند بر سر جای خود بماند. تا که ما حرف میزنیم و بعدش چوب...
-
صدای چکمه را دوست ندارم!
دوشنبه 26 خردادماه سال 1382 10:53
این روزها حال و روز مناسبی ندارم. عصبیام و تمرکز ندارم. از یک سو درگیریهای این یکهفته فکرم را مشغول کرده که هیچ اطلاع دقیقی از آن در دست ندارم. رسانهها هریک به فراخور اعتقادات ودیدگاههای خود اخبار را آن طور که خود میپسندند منتشر میکنند؛ که هیچکدام کامل و واقعی نیست. بعلاوه به تغییرات اینگونه هم اصلا خوشبین...
-
لطفا کمی آرامتر تا بفهمم چه می گویید!
شنبه 24 خردادماه سال 1382 08:12
هنوز به درستی نمی دانم چه شده است. کسی آنچنان هیاهو میکند که فکر میکنم انتفاضهای شکل گرفته و کسی چندان ساده روایت میکند که فکر میکنم تنهی یکی به دیگری خورده و او برگشته فحش داده و درگیر شدهاند و پلیس آمده آنها راجدا کرده و تماتم شده است کار. کسانی آنچنان خوشحالاند که انگار ناگهان تاج و تخت رقیب در هم ریخته...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 خردادماه سال 1382 10:59
۵ ـ استاد اجازه؛ لطفا نام ما از لیست خط بزنید! صدای ایمان بود؛ اما همه برگشتند تا انگار مطمئن شوند که اوست. مهنس رایگان خودکارش را روی لیست نامها گذاشت ، از پشت میزش بیرون آمد ، روی دستهی یکی از صندلیهای ردیف اول کلاس نشست ، به ایمان نگاه کرد وگفت: میتونم بپرسم چرا؟ ایمان جواب داد که: خسته شدم؛ از خودم و از شما و...
-
به تو ... برای امروز ... برای روز تولدت!
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1382 14:20
بهار بود باز بیهیچ طراوتی و تازگی؛ اما من بودم و تو و احساسی که جلا می داد. عاشقانههای شاملو و فروغ غذایمان بود و نفسمان بود. و هر بار که « سرچشمه»ی شاملو به اینجا میرسید که: « با تنت برای تنم لالا گفتی. چشمهای تو با من بود و من چشمهایم را بستم چراکه دستهای تو اطمینان بخش بود . » دیگر همینجا میماندیم و همین را...
-
چند روز است که آقای گلشیری مرده!
سهشنبه 20 خردادماه سال 1382 20:53
آن سال قرار بود برای بار دوم در کنکور شرکت کنم و چه میدانم مثلا رشتهی بهتری قبول شوم. من چه میدانستم آقای گلشیری خرداد همان سال میمیرد و من نمیتوانم در مراسمش شرکت کنم. گفتند مریض است با خودم گفتم خوب باشد همه مریض میشوند؛ من چه میدانستم که آقای گلشیری هم میمیرد. از داستانهای ش، آن روزها یکی دو تا را خوانده...