وارد اتاق که شدم مامان بی مقدمی پرسید: یادته آقا جون چه سالی فوت کرد؟
گفتم: 75.
رو کرد به مامان بزرگ و گفت: شهریور که بیاد می شه 7 سال.
مامان بزرگ سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
بهت زده شده بودم. ناگهان هزار تا خاطره برایم زنده شد. سریع به اتاقم آمدم، در را بستم، خود را روی تخت انداختم و صورتم را چسباندم به بالش...
من آقا جون را خیلی دوست داشتم؛ خیلی.
به وبلاگ من سر بزنید در مسابقه شرکت کنید برنده شوید جایزه هم بگیرید!!!!!!
با سلام
اگه امکان داره لینک ویلاگ منرو در وبلاگ خودت قرار بده بعدش یه پیام بده تا لینک وبلاگ تو رو در وبلاگم قرار بدم
اینم کد لینک
a href="http://pctech.blogsky.com" target="_blank"img border="0" src="http://www.blogsky.com/logo/pctech.gif" alt="دنیای کامپیوتر و اینترنت"/a
عمو جونم
منم تو غم دل نازک و مهربونت شریک کن
خیلی دوستت دارم بیشتر از همیشه
اشکات خیلی ناز و قشنگن
مثل شبنمی رو صورت زیبات
بزار گرمیه دلای عاشق بخارشون کنه
یاد گرمیه دل آقاجون بیوفت
اونوقت جای غم دلتو - حضور گرم آقاجون پر می کنه
سلام عموجون
اینی که می خوام بگم تکراریه ولی فکر می کنم درست باشه .
شادی و غم دنیا از هم جدا شدنی و تفکیک پذیر نیستن .
مثل تلخی ای که موقع خوردن لیمو شـــــــــــیـــــر یــــــن احساس می کنیم .
خدا رو شکر که آقاجون اون قدر خوب بوده که به یادش اشکات جاری شده . چون وقتی رفتیم فقط خاطره های خوب و بد ما برای دیگران موند گاره .
تا بعد ...
خدا بیامرزدشون... مرا یاد پدر بزرگ خودم انداختی.
سلام......
عمو جون هنوز که غمگینی ..... می دونم هر چی سعی کنی باز هم وقتی یه غمی ته دلت باشه نمیشه شاد نوشت ... نمیشه ظاهر سازی کرد.......
راستی این قضیه که نوشتی مربوط به خودته...... اگه آره که خدا رحمتش کنه اگر نه هم باز خدا رحمتش کنه اصلا خدا همه رو قرین رحمت خودش قرار بده چه زنده ها رو و چه مرده هارو...
سلام عمو !
تو میتونی ادعای غرامت کنی چون تو ستارخان یه مرغ کنتاکی به اسم عمو رضا باز شده.
وبلاگ جالبی داری موفق باشی بای بای
سلام !
راهی است راه عشق، که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان سپارند چاره نیست
و این بار نیز در صبحی چنین دلنشین آمدم که بگویم :
سلام ای دوست عزیز !
راستی خدا آقاجونت رو بیامرزه .یه فاتحه براش خوندم.
موفق باشی
صدر
درود بر شما!
گاهی قدر نمیدانیم٬ گاهی نمیخندیم٬ گاهی نمیگرییم٬ گاهی نمیبینیم٬ و بعد فرصتی نیست...
گاهی فکر میکنم هنگامی که به یاد ناماندگان میگریم٬ به خاطر دوریشان نیست٬ که به حال خود درماندهام میگریم...
بدرود!
سلام دوست عزیز شهریور ماه سنگینی است . شاید هم به همین خاطر است که در میانه ماههای سال ایستاده است و بار تمامی تقویم ها را به دوش می کشد . بیست و سوم شهریور هفتاد و سه به ناچار برای مادر سرودم : حلا دیگر / وقت تقسیم دلتنگی بود / به هرکدام از ما / یکی از گلهای روسری اش را داد .
بر تمامی عزیزان رفته در خاطر ما جاری اند درود . قربانت بهمن
روحش شاد یادش گرامی باد
مطمئن باش او هم تو را دوست داشته ودارد
و بغضش برای تو میشکند
من هم که یاد اون دو تا عزیز پدر بزرگ و مادر بزرگ میوفتم ،هر موقع که باشه اشکم در میاد!
من هم دوستشون داشتم!