لابد پیش آمده که کودک آدامس فروش به شما التماس کند که آقا خانم آدامس بخر نمی دانم از کنارش رد شده اید یا مثلا دلتان به رحم امده و تمام آدامس هایش را خریده اید. کودکانی را هم که کارتن جمع می کنند شاید دیده باشید یا پسرک را که چسب زخم می فروشد یا دخترک فال فروش را...
امروز به همراه حسین میهمان این بچه ها شدم در خانه ی کودک میدان شوش.اگر تازه گی ها به وبلاگ مریم سر زده باشید حتما مطلبش را در مورد فعالیتهای انجمن حمایت از حقوق کودکان خوانده اید.بخشی از فعالیت های انجمن مربوط است به آموزش کودکان کار و خیابان. روزهای جمعه ودر برخی از روزهای هفته این کودکان در خانه ی کودک جمع می شوند. آنجا داوطلبانی هستند که به وضعیت بهداشت بچه ها رسیدگی می کنند، برای بچه ها قصه می خوانند، به بچه ها شعر یاد می دهند، به بچه ها سواد می آموزند، به بچه ها حرفه می آموزند....
من در کلاس داستان خوانی وداستان نویسی شرکت کردم. باید می دیدید دخترک فال فروش با چه هیجانی از دخترک کبریت فروش حرف می زد.
مطالب بروز شد:(12/4/1382):::::::::فرار ابراهیم نبوی به فرانسه--------1روزبازداشت من-----------سعید عسگر=2+عشق و شعر یک باتوم دارم برقیه)
چه بگویم؟
سخنی نیست
درود!
ممنون از لطفتون که به ما سر زدی عمو جان!
من لینکتان را افزودم.
سلام بایستی اعتراف کنم به حس لطیف و احساس مسئولیت و روح پاک تو و مریم غبطه می خورم.
عمو جون
مهربونیت تو دل همه هست
حتی تو دل دخترک کبریت فروش
کبریتاش با نگاه مهربونت می شه ساقه سبز یه گل زیبا
عمو رضا سلام
نمی دونی وقتی که نوشته ات را خواندم و فهمیدم که رفتی و به بچه ها سرزدی چقدر خوشحال شدم. خوش بحال اون بچه ها که مهربونی مثل تو براشون قصه می خونه.
در ضمن من هر روز به وبلاگ تو سر می زنم . ببخش که خیلی وقتها فرصت نمی کنم کامنت بزارم.
مریم
رضا جان !
من او را دوست دارم همان قدر که سگ همسایه مان را !
سوالت جواب مشخصی دارد :
تقریبا هیچ کس او را دوست ندارد .
در ضمن من شعرم را تقدیم با کسی نکرده ام خطاب کرده ام .
باز هم سر بزن خوشحال می شوم ...
سلام عمو!
خوبه اسم کسیو نبردم...وایلا چی کار میکردی رضا...معلوم نیست که کیا نیمدن...کیا اومدن...