جاده فریاد می زنه: بیا٬ بیا!

از جاده ی چلوس آمده بودیم بیرون و به سمت یوش می رفتیم. جاده به زیبایی تمام جاده های شمال بود. قاصدکی چند لحظه ای روی شیشه ی جلوی مینی بوس مکث کرد وبعد با باد ر فت. از مناظر که چشم گرفتم جاده را دیدم با پیچ ها تند که آن را به سرعت می پیمودیم. واقعا ترسیدم. از جای کمک راننده بلند شدم وبه میان بچه ها رفتم. یکی دو پیچ دیگر را با جاده پیچیدیم اما نا گهان از جاده ماندیم جاده پیچیده بود و به پایین می رفت وما مستقیم می‌رفتیم دیدن اینکه از تپه بالا می رویم و انتظار اینکه از آن سوی تپه به پایین بیافتیم وحشت ناک بود و متوقف شدن مینی بوس روی تپه باور نکردنی. ما همه گی سالم بودیم.

میهمانی نیما اما چیز دیگر ی بود که ترجیح می دهم از آن کمتر بگویم.

امروز که راه افتادیم منتظر چیزی بودم چیزی شبیه تمام شدن یک کار نیمه مانده  چیزی شبیه مرگ. من اما زنده‌ام هنوز!

 .............................................................................................

 کامنت های هر پست من در تمام پست‌ها تکرار می‌شود. لطفا اگر کسی می داند این اشکال را چگونه باید رفع کنم به من بگوید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد