امروز که محتاج توام جای تو خالی ست!

کمی با بچه ها دست زدم و خواندم. خندیدم و خندیدیم. مثل همیشه  وقتی که دیدم دیگر کسی حواسش به من نیست آرام از میان بچه ها رد شدم و جلو اتوبوس رو یک صندلی خالی نشستم. شب بود و ما بر می گشتیم. و هر کس هوایی داشت. یکی علی‌رغم صداهای اتوبوس خوابیده بود یا شاید خود را به خواب زده بود. یکی از پنجره به بیرون خیره شده بود. دو تا از بچه ها کنار هم نشسته بودند سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند وپ چ پچ می‌کردند. حتی یکی از بچه ها داشت به آرامی گریه می کرد. دو نفر دیگر از بچه ها دست هم را گرفته بودند و معلوم بود که خود را به خواب زده اند.

آوازهایی که بچه‌های ته اتوبوس می‌خواندند گاهی خنده‌دار بود، گاهی به چشم‌ها اشک می‌آورد؛ کسی ناگهان در خود فرو می‌رفت؛ کسی ناگهان برمی‌خواست و همه شعر ها با خود انبوهی از خاطره‌ها را داشت؛ خاطره‌ی سفرهامان، خاطره‌ی باهم بودن‌هامان، خاطره‌ی تنهایی‌هامان، خاطره‌ی شادی‌هامان، و خاطره‌ی دلتنگی‌هامان.
دیروز روز خوبی بود.

نظرات 16 + ارسال نظر
من و تو و... شنبه 28 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 01:01 ب.ظ http://manvato.blogsky.com

چه دردی ست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن

برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن

به من هم سر بزن.........من هم پرم از خاطره

ماه مهر شنبه 28 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 01:24 ب.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام..
بعضی وقتها بعضی چیزا حتی خاطراتی که زیاد شیرین نیستند آدمو به گذشته می‌برند..
به زمانی که روزگارای خوشی داشتیم..
آرزو میکنم همیشه خوش باشید..
ممنون ..

صدر شنبه 28 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:55 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
حالا که پای نتیجه گرفتن رسیدیم می گی که نمی آیی؟!
انصافت و آفرین!
آخه عمو جون نمیتونم بیام یعنی چه!
خدا رحم کردکه تو ایرانی و می گی نمیتونم بیام!
ببینم نکنه تو هم ترسیدی!؟
موفق باشی
صدر

پرهون شنبه 28 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 06:19 ب.ظ

.............. وقتی به پیرامون تو
چانه ها دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آنکه از تمامی صداها یک صدا آشنای تو باشد ........
خوشحالم که دیروز برات روز خوبی بوده

مرد تنها(نگاه) یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:11 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

می گفت:بهم می گفتن بخون...
می خوندم:بوی گندم مال من...
یه دختری تو اتوبوس ما بود؛می زد زیر گریه...
اخه عاشق بود...

لوبیا(وب‌لاگر) یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 07:26 ق.ظ

امروز هم روز خوبی است هوا صاف است و ماشین‌ها درر فت و آمد تو اتوبوس که بودیم موقع برگشت خستگی همه رو چسبونده بود به صندلی
آمدم همانطور که گفته بودی ایرادی نمی‌بینم
سبک و کم حجم است و چشم را آزار نمی‌دهد
در مورد طراحی خوب سلیقه‌ایست اگر به من بود همه‌ی خط‌ها را بر میداشتم در چار چوب بودن خلاقیت را می‌گیرد خط ها ار بردار تاراحت‌تر بنویسی و راحت‌تر خوانده شود

صدر یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:14 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
هموجون ما یخورده تند میریم شما به دل نگیر !
جوونیه و هزار بی تجربگی !
اینم یجورشه دیگه !
ولی بودنت مایه خوشحالیه ! دلایلی هم که قبلاْ ذکر کردی محترم!
اما این قرار خیلی مهمه!
موفق باشی
صدر

صنم یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:51 ق.ظ http://sogmad.blogsky.com

خوشحالم عمو جونم که شادیتو می بینم
و آرامشتو
روز و شبت زیبا بگذره عمو جون مهربونم
دوستت دارم پر خاطره زیبا

صادق یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 12:07 ب.ظ http://sadeghkhan.blogsky.com/

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت

مینا آلبالو یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:14 ب.ظ http://mina-albalooo.blogsky.com/

عمو متنت مثل همیشه دل نشین بود.
راستش اومدم یک خواهش از عموم بکنم

یکی از دوستهام که به تازگی با بلاگ نویسی آشنا شده، ازم خواسته که تحقیق کنم که اگر کسی" ID@Password" توی بلاگ سکای داره که میتونه در اختیارش بذاره، ممنون میشه.....یه چیز دیگه.... این دوستم که میگم از کوچیکی دست به قلمش خیلی خوب بود. دوست عزیز من هم هست... من رو هم خیلی خوشحال می کنی.....
اوچیک مرامت هم هستم.....
مینا

عسل یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:15 ب.ظ http://asallkhanoomi.persianblog.com

سلام...عمویی خوبین....سراغ نمیگیری..ولی اولش گفتم نیای من همش میام...ولی این مطلبه یه جورایی ادمو می بغضونه چرا؟؟؟؟

سپهر یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:28 ب.ظ http://namakdoon.blogsky.com

عمو جون سلام...من رو یاد روزهای مجردی انداختی...توی اتوبوس با بچه های دانشگاه ...دخترا ته اتوبوس...پسرها جلو...رو بسوی شمال ...من از هایده میخوندم...بعضی ها خوشحال..بعضیها اشک در چشم...نمیدونم یاد چی می افتادند...یا یاد کی می افتادند...فقط یادمه وقتی خوندنم تموم میشد دیگه سکوت بود و نگاه کردن به جاده...جاده ای که نمی خواست تموم بشه...خوشحالم دیروزت خوب بوده...هر روزت مثل دیروز باشه عمو جون...دوست تو سپهر

سوشیانت یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:07 ب.ظ http://zemestanast.persianblog.com/

سلام عمو جون
راستشو بگو کجا رفته بودید ........ من حسودیم شد
دفعه بعد ما رو هم خبر کن

پریدخت یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:58 ب.ظ http://pary.blogsky.com

سلام عمو جون
تا بوده همین بوده اصلا این رسم روزگاره که: امروز که محتاج ...
اما چه میشه کرد دیگهههههههههههههه ...که از تقدیر و فال ما در این دنیا کسی چیزی نمی داند

هاشم / ستاره مشرقی یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:51 ب.ظ http://eaststar.persianblog.com

سلام عمو
ببخشید اگه دیر میام.
ممنونم از کامنتت
بازم معذرت می خوام
دیگه چی بگم؟
بابا جون من- معذرت
موفق باشی

حسین یکشنبه 29 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 10:20 ب.ظ http://sokot.blogsky.com

سلام عمو
عمو جای من رو خالی کردی ٬ هیچ کس نگفت این سکوت کجاست
عمو دلم برای همه بچه ها تنگ شده
عمو راستی من دوباره شروع کردم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد