۸

دیگر کسی در اطراف قبر شاملو نمانده بود. کاوه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: فک می کردم اینجا پیداش می کنیم.

مژگان بی که سعی کند گریه اش را قطع کند گفت: من چی  کار کنم؟!

و گریه اش شدیدتر شد.

محبوبه، مژگان را بغل کرد و او را محکم به خودش فشرد: چرا اینطوری می کنی؟! لابد باز به هم ریخته. مطمین باش همین یکی دو روزه پیداش می شه.

مژگان با همان صدای آلوده به گریه گفت: نه... همه چی تموم شده!

شیرین درآمد که: چی تموم شده؟! مطمین باش عرضه ی خود کشی نداره!

مژگان ناگهان خود را از آغوش محبوبه رها کرد و رو به شیرین جیغ زد که: خفه شو!

و باز بلندتر جیغ زد: خفه شو!

بعد در حالی که سعی می کرد باز جیغ بزند با صدایی گرفته گفت: به تو چه!

و دیگر نتوانست حرف بزند.

همه بهت زده شده بودند. کاوه ناگهان جلو آمد، بازوهای مژگان را گرفت، او را تکانی داد و با خواهش گفت: مژگان آروم باش!

 و باز صدای گریه ی مژگان اوج گرفت. کاوه مژگان را به سمت خود کشید و با دست سر او را به سینه ی خود چسباند. مژگان همینطور یکریز گریه می کرد و نفس های تند و بریده بریده ای می کشید.

ناگهان صدایی شبیه سیلی به گوش رسید مژگان با چرخش کاوه به سمت صدا چرخید. ایمان را دیدند روبروی شیرین، به صورت او خیره شده بود و چشم هایش انگار پر از اشک بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد