پنهان کردم، در خاکستر غم، آن همه آرزو، دل دیوانه!

سرود عاشقی چه سرود  نفرت انگیزی شده که عشق اینک دیگر شکفتن و اوج نیست، تکرار وقاحت است. برایم  شعری بخوان، برایم قصه ای بگو. از روشنی و شکفتن، از خدا و نور، از انسان چیزی بگو.

کسی هست آیا؟ یاری گری نه! به جنگ نمی روم. کسی را می خواهم که دستش را بگیرم و با او حرف بزنم یا سر روی شانه اش بگذارم و گریه کنم.نه... انگار کسی نیست.

کنار خیابان ایستاده ام. ماشین ها تند می گذرند و من مقصد نا معلومی را فریاد می زنم. کسی نمی ایستد. من تنهایم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد