از شب هنوز مانده دودانگی!

دیروز وقتی از دشت شقایق که با دوستان رفته بودم برگشتم، نشستم مقابل تلویزیون و بی که دنبال برنامه‌ی خاصی باشم کانال‌ها را جستجو کردم؛ وقتی دیدم صحبت از آزاد سازی خرمشهر در سوم خرداد است ناگهان به یادم آمد که روزی که گذشت دوم خرداد بود واتفاقا در اخبار شنیدم که خاتمی بیانیه‌ای هم صادر کرده است.

آن دوم خرداد کذایی هم جمعه بود و ما با چه شور و شوقی شناسنامه هایمان را گرفتیم دستمان و به ستاد های رای گیری رفتیم؛ و حماسه آفریدیم! باورمان شده بود که معجزه‌ای رخ داده است اما سال‌ها که گذشت دانستیم همه چیز بر مدار سابق خود می‌چرخد.

من کپک زده‌ام!

هنوز یک ساعت نشده است که رسیده‌ام. این چند روز را زیباکنار بودم؛ البته برای تفریح نرفته بودم اما فکر می‌کردم خوش می‌گذرد که نگذشت.تنها خوبی سفر زیبایی جاده بود. نزدیکی‌های زیبا‌کنار که هر دو طرف جاده شالی‌زار بود دنبال گل‌نسا می‌گشتم؛ جایی کنار جاده زنان شالی‌کار نشسته بودند تا عصرانه بخورند؛ به جای چای نوشابه داشتند؛ با خودم گفتم گل‌نسا بین این‌ها نیست؛ و « بارون بارونه » را برای خودم زمزمه کردم...

در زیباکنار پنجمین جشنواره‌ی نشریات دانشجویی نیز بر پا بود؛ در مجتمع آموزشی و فرهنگی زیباکنار که متعلق به صدا و سیما است. انگار دانشجویان را به آنجا تبعید کرده بودند محل نمایشگاه دور از دسترس هرگونه بازدید کننده بود و از اصحاب مطبوعات هم کسی به خود زحمت نداده بود که سری به دانشجویان بزند ؛ از سیاسیون هم که هیچ انتظاری نمی‌رود...

با وجود خستگی فردا با دوستان به گردش می‌روم شاید حالم حداقل مانند قبل شود!

دوست دارم؛ دوست داری؛ دوست داریم!


من به سفر می‌روم. هرچه به محمد رضا می گویم بیاید قبول نمی کند. چند روز‌ی می‌روم رشت. شاید وقتی برگشتم دنیا مثلا بهشت شده باشد و آدم‌ها همه زیبا. آن وقت از این حرف‌های قشنگ می‌زنم که هر روز می‌شنوید.کاش حرف‌های من را می‌فهمیدید. شاید هم می‌فهمید؛ کاش می‌توانستید کمکم کنید... بماند تا بعد.
نمی‌دانم چه حسی‌ست اما حس عجیبی به همه‌ی شما دارم همه‌ی شما که تا به حال به من سر زده‌اید وگاهی پیغامی گذاشته‌اید... انگار دوستتان دارم!

با بهترین آرزوهایتان راهی‌ام کنید!

برهوتی شده دنیا، که تا چش کار می کنه مرده‌‌س و گور!

نشستم و « قصه‌ی دخترای ننه دریا » را دوباره ‌خواندم.راه رفتم و « قصه‌ی دخترای ننه دریا » را دوباره خواندم.دخترای ننه دریا و پسرای عمو صحرا به هم نمی‌رسند؛ یا اگر خوش‌بین باشیم به این زودی‌ها به هم نمی‌رسند. « از زخم قلب آبایی » هنوز در سینه‌ی این دختران خون نچکیده است؛ پستانشان گل نداده در بهار بلوغ‌اش!
تن خسته‌ی پسرای عمو صحرا را ببینید و فریادشان را؛ واز آن سو ترس دخترای ننه دریا را که « اشک‌تون شوره تو دریا نریزین » .
نه! پسرای عمو صحرا و دخترای ننه دریا به هم نمی رسند. تا دخترا در دل آب نشسته‌اند وکاری نمی‌کنند پسرا هم کنار آب می‌نشینندو چشم می‌دوزند به سیاهی شب.قفل خونه‌ی خورشید را تنها نمی‌شود باز کرد.
« دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه
   تو کتابم دیگه اینجور چیزا پیدا نمیشه.»

نه چراغی- چه چراغی؟ چیز خوبی میشه دید؟

تکیه‌گاهی نیست؛ وجایی برای ایستادن. نجاتی نیست؛ ما به امیدی موهوم دل خوش کرده بودیم.

چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند!

رهگذریم، بی که بدانیم رهگذر کدام راه؛ مسافریم، بی که بدانیم مسافر کدام مقصد؛ عاشقیم، بی که بدانیم عاشق کدام محبوب؛ راه می‌رویم... عشق می‌ورزیم...
من دلم گرفته‌ست؛ من دلم سخت گرفته‌ست...
دست‌هام را نگیر، مرا به دره بسپار، شاید تا آن پایین که برسم گم شده باشم در ابدیت در فنا؛ رهایم کن، رهایم کن...

راه اندازی دوباره‌ی بلاگ آسمونی را به خودم و بقیه تبریک می‌گویم!

سانسور اینترنت را آغاز کرده‌اند.ما البته به سانسور عادت کرده‌ایم و همین است که وقتی به شبکه متصل می‌شویم آب از دهانمان جاری می‌شود که چه چیزها که نمی‌بینیم و چه چیزها که نمی‌خوانیم.
عده‌ای اما هستند که از ما خیلی بیشتر می‌دانند و خیلی بیشتر می‌فهمند .آنها می‌گویند ما خیلی چیزها را نباید ببینیم وخیلی چیزها را نباید بشنوییم یا بخوانیم.ما انگار همیشه گفته‌ایم چشم که آنها پا را باز فراتر نهاده‌اند.
بعید است اما این بار کاری از پیش توانند برد؛ مادیگر سر به زیر نیستیم.