نشستم و « قصهی دخترای ننه دریا » را دوباره خواندم.راه رفتم و « قصهی دخترای ننه دریا » را دوباره خواندم.دخترای ننه دریا و پسرای عمو صحرا به هم نمیرسند؛ یا اگر خوشبین باشیم به این زودیها به هم نمیرسند. «
از زخم قلب آبایی » هنوز در سینهی این دختران خون نچکیده است؛ پستانشان گل نداده در بهار بلوغاش!
تن خستهی پسرای عمو صحرا را ببینید و فریادشان را؛ واز آن سو ترس دخترای ننه دریا را که « اشکتون شوره تو دریا نریزین » .
نه! پسرای عمو صحرا و دخترای ننه دریا به هم نمی رسند. تا دخترا در دل آب نشستهاند وکاری نمیکنند پسرا هم کنار آب مینشینندو چشم میدوزند به سیاهی شب.قفل خونهی خورشید را تنها نمیشود باز کرد.
« دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم دیگه اینجور چیزا پیدا نمیشه.»