۷

محبوبه روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود. شیرین آن سوی مبل ها روی زمین دراز کشیده بود. ایمان در آشپزخانه روی یخی که در پارچ انداخته بود آب می ریخت. مژگان با دست و صورت خیس از دستشویی بیرون آمد، با دستمال کاغذی دست و صورتش را خشک کرد، روی کاناپه نشست، از روی میز پاکت سیگار را برداشت و سیگاری به لب گرفت؛ بین کاغذها و روزنامه های روی میز دنبال کبریت گشت، کبریت را روشن کرد، سیگارش را گیراند، تکیه داد و چشمهایش را بست.

ایمان از آشپزخانه بیرون آمد، کنار مژگان نشست، در لیوانی که روی میز بود آب ریخت و پارچ را روی میز گذاشت. محبوبه سرش را بلند کرد و چشمش به ایمان افتاد. در حالی که به پاکت سیگار اشاره می کرد گفت: خیلی وحشتناک بود!

ایمان که سیگاری بر می داشت تا برای محبوبه روشن کند گفت: خوب ملومه تو درگیری که نقل و نبات...

شیرین حرف ایمان را برید که: می شه خواهش کنم اظهار نظر نکنی؟!

ایمان سریع لیوان آب را برداشت و آب آن رابه صورت شیرین پاشید.شیرین شوک زده از جا پرید خواست چیزی بگوید اما حرفش را خورد. مژگان که چشم هایش را باز کرده بود تا بیند چه شده با خستگی گفت: بچه ها... خواهش می کنم!

ایمان دولا شد که سیگار رابه محبوبه بدهد، با اشاره به سیگار گفت: شما که عرضشو ندارین واس چی میرین؟!

شیرین تند جواب داد که: شما دارین؟!

ایمان گفت : من به این کارا اعتقاد ندارم!

شیرین با دهن کجی گفت: شوما به چی اعتقاد دارین؟!

ایمان در حالی که آشکارا سعی میکرد خنده اش را بخورد گفت: رو سیفون توالت دانشگامون نوشته رفراندوم راه نجات مردم!

و بلند شروع کرد به خندیدن.

شیرین با نارحتی گفت: بی نمک!

و دوباره دراز کشید و چشم هایش را بست.

نامه سر گشاده شورای تهران دفتر تحکیم وحدت به خاتمی

«...باید از شما تقاضای آزادی برادران دربندمان را داشته باشیم اما ما همچنین آگاهیم که مصالح پنهان نظام !!! همواره بر حقوق و خواستهای روشن ما در نزد شما ارجح است . هم از این روست که اعلام می کنیم ، حال که مصلحت سنجی ها و معذوریتها ، توانایی شما را در آزادی دوستانمان سلب کرده است و حال که قرار است ما را نیز به جرم دانشجو بودن در خیابانها با ضرب شتم و به زور اسلحه و گاز بیهوش کننده بربایند و در پس دیوارهای قطور زندان برای سرپوش نهادن بر بی کفایتی ها وکژ فهمی ها و نادیده گرفتن حقوق ملت ، به اعتراف بر گناه ناکرده و جرم ناساخته وادار کنند ، دستور فرمایید اندکی بر وسعت زندانهای این کشور بیافزایند تا ما و دوستانمان جای بیشتری در زندان برای زندگانی داشته باشیم و اگر حتی نمی توانید بر وسعت زندانها نیز بیافزایید ، پس دانشگاه ها را زندان کنید که امروز به تشخیص اربابان قدرت ، این کشور بیش از دانشگاه به زندان محتاج است ، بلکه در آن سوی دیوارهای زندان بتوانیم با پاسداشت خاطر ه18 تیر ماه 78 ، مرهمی بر زخمهای التیام ناپذیرمان بگذاریم .» (متن کامل نامه)
...........................................................................................
این مطلب را حتما بخوانید.

چه خبر است؟

یک امتحان دیگر مانده که همان هم خیلی وقت گیر است. این است که ممکن است اینجا کم کار باشم وبعلاوه حال وروز مناسبی هم ندارم وگاهی حتی انگیزه‌ای برای نوشتن ندارم....
حکایت شیرین این روزها بازداشت دانشجویان است. البته بازداشت که چه عرض کنم ربایش آنها. من نمی‌دانم؛ مگر نمی گفتند درگیری‌ها وحوادث اخیر زیر سر بیگانگان بود با همکاری اوباش پس چرا دانشجویان را بازداشت می‌کنند؟
آن از مومنی که به زور اسلحه بردندش و آن امین زاده که همسرش رابیهوش کردند و... دیگران.
به خبرنامه‌ی امیر کبیر سر بزنید تا از بازداشت‌ها بیشتر بدانید.

در اینجا چار زندان است!

شهر ما، شهر وحشی ما، تو را می بلعد؛ من را می بلعد؛ همه را می‌بلعد.
زاده‌گان دروغیم و زین سبب است که گاهی دروغ گفته‌ایم؛ زاده‌گان فریبیم و زین سبب است که گاهی فریب داده‌ایم؛ زاده‌گان...
آدم وحوا می دانستد که سیب را نباید می خوردند. ما اما چه می‌دانستیم؟ به ما خوراندند و گفتند که نباید می‌خوردید!
شهر ما شهر گناه است.ما زاده‌گان گناهیم زین سبب است که گاهی گناه کرده‌ایم؛ وگر نه ما، گناه کار نبوده ایم؛ ما، گناه کار نیستیم.
دستم را بگیر. دستم را بگیر. ما، انسانیم. ما، هردو پاکیم. ما، همه پاکیم.

ناگهان بغضم ترکید!

وارد اتاق که شدم مامان بی مقدمی پرسید: یادته آقا جون چه سالی فوت کرد؟

گفتم: 75.

رو کرد به مامان بزرگ و گفت: شهریور که بیاد می شه 7 سال.

مامان بزرگ سرش را پایین انداخت و هیچ  نگفت.

بهت زده شده بودم. ناگهان هزار تا خاطره برایم زنده شد. سریع به اتاقم آمدم، در را بستم، خود را روی تخت انداختم و صورتم را چسباندم به بالش...

من آقا جون را خیلی دوست داشتم؛ خیلی.

امروز آسمان چه رنگی‌ست؟!

غمی هست، همیشه
تا بنالیم از آن.
دردی،
 که تسکین آن را:
سایش دستها باشد
سایش تن‌ها
آغوش بی‌فریب.


۶

قرارشان ایستگاه اتوبوس‌های مهرشهر بود، در میدان آزادی. ایمان آمده بود و ایستاده بود تا دیگران هم از راه برسند.
بلاخره آمدند: مژگان و کاوه و شیرین و محمد. شیرین خبر داد که محبوبه نمی‌آید.
ته اتوبوس نشستند. در راه سر وصدا و بلند حرف زدنشان باعث شد چند بار مسافران به عقب بگردند و به منبع صدا اگر چه می دانستند کجاست نگاه کنند.
قبل از پل که اتوبوس از اتوبان خارج می‌شد پیاده شدند. از زیر گذر، اتوبان را رد کردند و به امامزاده طاهر رسیدند.
ایمان یک بطری نوشابه‌ی خانواده پیدا کرد، آن را پر از آب کرد و سنگ قبر شاملو راشست. بطری چند بار پر و خالی شد تا سنگ قبرهای گلشیری، پوینده، مختاری، محمود و صفرخان هم تمیز شدند.
کاوه گفت: همین قدر مونده برامون که سنگ قبرشونو تمیز کنیم.
ایمان تند جواب داد که: نه؛ اینجا عقده‌هامونم خالی می‌کنیم؛ شعر می‌خونیم، گریه می‌کنیم، سعی می کنیم خودمون رو خیلی روشنفکر ودردمند نشون بدیم.
شیرین با نارحتی گفت: حالا نمی‌تونی قشنگ‌تر حرف بزنی؟!
ایمان با لحنی مسخره گفت: ببخشین؛ از این به بد روبان می‌زنم می‌دم خدمتتون!
مژگان تقریبا فریاد زد که: بسه؛ هر کی نمی‌خواد بره؛ کسی رو زور نکردیم بیاد!
ایمان کنار قبر شاملو نشست، از کیفش دشنه در دیس را درآورد، ورق زد و با صدای بلند شعر شکاف راشروع کرد خواندن؛ تا آنجا که با تاکید خواند:
«...آّه، از که سخن می گویم ؟
ما بی چرا زنده‌گانیم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند.»