دروازه‌ی نقره کوب با هفت قفل جادو بسته‌ست!

می‌شود آیا ما هم طعم آزادی را بچشیم؟ آقایان عصبانی می‌شوندکه دیگر مگر چه می‌خواهید؛ هر کار که دلتان می خواهد می کنید!
همیشه از آن می‌ترسیدم و می‌ترسم که هرکس هر کاری دلش می‌خواهد بکند و هر چه دلش می‌خواهد بگوید و باز یک عده بیافتند به جان هم و آن چه باید تغییر کند بر سر جای خود بماند.
تا که ما حرف می‌زنیم و بعدش چوب می‌خوریم یعنی که آزادی نیست. همان که گفته‌اند: آزادی بیان داریم اما آزادی بعد از بیان نه!
من دلم آزادی می‌خواهد! 

صدای چکمه را دوست ندارم!

این روزها حال و روز مناسبی ندارم. عصبی‌ام و تمرکز ندارم.
از یک سو درگیری‌های این یک‌هفته فکرم را مشغول کرده که هیچ اطلاع دقیقی  از آن در دست ندارم. رسانه‌ها هریک به فراخور اعتقادات ودیدگاه‌های خود اخبار را آن طور که خود می‌پسندند منتشر می‌کنند؛ که هیچکدام کامل و واقعی نیست. بعلاوه به تغییرات اینگونه هم اصلا خوش‌بین نیستم که در پست قبلی از آن گفته‌ام و خاکستر هم آن را کامل کرده است.
دیگر آنکه امتحاناتم شروع شده است. دیروز امتحان انقلاب داشتم و از سی و یکم تا چهارم هر روز امتحان دارم. من هم مانند بسیاری آخر هر ترم تصمیم می‌گیرم که از ترم بعد شروع کنم اما هنوز شروع نکرده‌ام. این پنج روز امتحان را هم نمی‌دانم چه کنم. درس‌ها را حتی یکبار هم نخوانده‌ام و....
از سوی دیگر چند وقتی است که معتاد شده‌ام و دیگر از همه‌ی کارهایم مانده‌ام عزیزترینم هم جواب تلفن‌هایم را نمی‌دهد و گفته تا ترک نکنم با من صحبت نمی‌کند. من هم تقصیری ندارم این وبلاگ نویسی مرا به این روز انداخت . حالا معتاد وبلاگ شده‌ام؛ کمکم کنید که نجات یک معتاد نجات چند تا زندگی است!

لطفا کمی آرام‌تر تا بفهمم چه می گویید!



هنوز به درستی نمی دانم چه شده است. کسی آنچنان هیاهو می‌کند که فکر می‌کنم انتفاضه‌ای شکل گرفته و کسی چندان ساده روایت می‌کند که فکر می‌کنم تنه‌ی یکی به دیگری خورده و او برگشته فحش داده و درگیر شده‌اند و پلیس آمده آنها راجدا کرده و تماتم شده است کار.
کسانی آنچنان خوشحال‌اند که انگار ناگهان تاج و تخت رقیب در هم ریخته وآنها بر اریکه‌ی قدرت که آرزوی دیرینه‌شانبوده تکیه زده‌اند و خوب سرمستند.
دانشجویان خسته‌اند مردم خسته‌اند و حالا تا فرصتی پیش آمده می‌خواهند فریاد بزنند. اما انگار این فریاد بیشتر فریادی‌ست از فشار درد تا بیان یکسری خواسته ها و مطالبات.
کسانی بر طبل جنگ می‌کوبند که دوستشان ندارم و هیچ اعتمادی به آنها ندارم و تعجب می کنم که فرسنگها از حادثه دورند اما چنان به هیجان آمده‌اند که دست از پا نمی‌شناسند.

اگر خواستیم فریاد کنیم فریاد خودمان را سر کنیم.


۵

ـ استاد اجازه؛ لطفا نام ما از لیست خط بزنید!
صدای ایمان بود؛ اما همه برگشتند تا انگار مطمئن شوند که اوست.
مهنس رایگان خودکارش را روی لیست نام‌ها گذاشت، از پشت میزش بیرون آمد، روی دسته‌ی یکی از صندلی‌های ردیف اول کلاس نشست، به ایمان نگاه کرد وگفت: می‌تونم بپرسم چرا؟
ایمان جواب داد که: خسته شدم؛ از خودم و از شما و از همه خسته شدم!
استاد رایگان نفسی کشید که انگار نفس کم آورده باشد، که یعنی نمی دانست چه کند. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: می‌تونید کلاس رو ترک کنید! 
ایمان بلند شد، کیفش را روی دوشش انداخت، مجله‌ای را که مقابلش بود دستش گرفت، بی که به استاد یا هر کس دیگری نگاهی کند از میان صندلی‌ها گذشت، از کلاس خارج شد، در را پشت سرش بست و رفت.
نگاه استاد که ایمان را تا در دنبال کرده بود مدتی روی در ماند، بعد سرش را پایین انداخت، بی که به بچه های کلاس نگاه کند با سر به در اشاره کرد و گفت: کلاس تعطیله!
کسی چیزی نگفت. همهمه‌ی خروج بچه‌ها که آرام شد. همانطور که سرش پایین بود پاکت سیگارش را از جیب کتش بیرون آورد، یکی دو ضربه به آن زد؛ از دو سه‌ نخ سیگاری که بیرون امده بود یکی را به لب گرفت، فندکش را از جیب دیگرش بیرون آورد، با پک عمیقی سیگارش را گیراند؛ و دودش را آرام بیرون داد.

به تو ... برای امروز ... برای روز تولدت!

بهار بود باز بی‌هیچ طراوتی و تازگی؛ اما من بودم و تو و احساسی که جلا می داد. عاشقانه‌های شاملو و فروغ غذایمان بود و نفسمان بود. و هر بار که « سرچشمه‌»ی شاملو به اینجا می‌رسید که:
« با تنت برای تنم لالا گفتی.
   چشم‌های تو با من بود
   و من چشم‌هایم را بستم
   چراکه دست‌های تو اطمینان بخش بود . »
دیگر همینجا می‌ماندیم و همین را فریاد می‌زدیم و تکرار می کردیم.
چند بار « آفتاب می‌شود » فروغ را خواندیم؟! چند بار « ماهی» شاملو را؟! چند بار همه‌ی عاشقانه‌های دنیا را؟!
یادش بخیر.
یادش بخیر و تداومش تا همیشه!

چند روز است که آقای گلشیری مرده!

عکس از سایت بنیاد گلشیری. برای دیدن سایت کلیک کنید
آن سال قرار بود برای بار دوم در کنکور شرکت کنم و چه می‌دانم مثلا رشته‌ی بهتری قبول شوم. من چه می‌دانستم آقای گلشیری خرداد همان سال می‌میرد و من نمی‌توانم در مراسمش شرکت کنم. گفتند مریض است با خودم گفتم خوب باشد همه مریض می‌شوند؛ من چه ‌میدانستم که آقای گلشیری هم می‌میرد. از داستان‌های
ش، آن روزها یکی دو تا را خوانده بودم اما خوب می‌دانستم گلشیری که بمیرد چیزی کم می‌شود از ما؛ او هم مرد و چیزی هم از ما کم شد؛ و تا گلشیری مرد من چه می‌دانستم همسایه‌ی ما بوده یا ما همسایه‌اش بوده‌ایم و شاید در صف شیر یا نانوایی دیده و سلام هم حتی نگفته باشمش؛ خوب چه می‌دانسته‌ام آقای گلشیری بوده آن آقا.
حالا باز دیر رسیدم. نمی‌دانم از این حوالی رد می‌شده یا مثلا یکی از داستان‌هایش را بلند بلند می‌خوانده که من ناگهان به یادش افتاده‌ام؛ اما
سه چهار روزی هست که مرده، سه چهار روز و سه سال دقیقا.


مراد که همانطور پیر و مچاله توی صندلی چرخدار لم داده بود سیگارش را گیراند و پکی زد و با صدایی گرفته گفت: گلشیری عمرش را داد به شما.نمی‌شناسیدش؟ نویسنده، نهنگ آب خرد داستان نویسی ایران!

به چه دلخوش باشم، آسمان رنگ همیشه‌ست!

حالا باز من بگویم راهی نیست، شما بگویید هست.من بگویم بی‌سبب منتظریم، شما بگویید می‌آید. من بگویم امیدی نیست شما بگویید هست...
حال باز شما بگویید مهربانی ارزشمند است، من بگویم اعتمادی نیست.شما بگویید آفتاب بر می‌آید، من بگویم خاموش شده است. شما بگویید تو بدبینی، من بگویم شما فریب خورده‌اید...