۴

صدای زنگ که قطع شد. ایمان رفت تا در را باز کند؛ محبوبه بود. ایمان سلام سردی کرد و بی که حرف دیگری بزند در را باز گذاشت و بر گشت.  روی مبل نشست سیگاری گیراند و روزنامه‌‌ای را از روی میز برداشت و ورق زد؛ انگار تیترها را نگاه می‌کرد اما محبوبه را زیر نظر داشت که اینک مانتو و روسریش را در‌‌آورده بود و موهای بلندش را مرتب می‌کرد. وقتی محبوبه به سوی او چرخید نگاهش را دزدید و به سیگارش پک زد.
محبوبه پیراهنش را روی شلوارش مرتب کرد و روبروی ایمان نشست. حالتی کاملا جدی داشت و انگار برای دعوا آمده بود.
ـ خوب. چه خبر؟
محبوبه بود که می‌پرسید.ایمان روزنامه‌اش را تا کرد و گفت: خبری نیست. آقایون همچنان حرف می‌زنن و اصلا به روشون نمیارن که جقد دروغ تحویل ما دادن؛آزادی و دموکراسی و ....
محبوبه حرف ایمان را قطع کرد که: نگفتم تحلیل سیاسی بکن؛ گفتم چه خبر منظورم از خودت بود.
ایمان با بی‌حوصله‌گی گفت: هیچی!
محبوبه با لحنی که انگار دست روی نکته‌ی مهمی گذاشته است پرسید: مژگان چطوره؟!
ایمان جواب داد: خوبه!
محبوبه با تاکید پرسید: خوبه؟!
ایمان با تردید دستش را تکان داد و گفت: خوب... نمیدونم...لابد خوبه دیگه!
محبوبه تقریبا فریاد زد: تو چته؟!
ایمان پکی به سیگارش زد شانه‌اش را بالا انداخت و به آرامی گفت: هیچی!
بعد بلند شد به اتاق رفت در را بست پشت در نشست و اشک‌هایش به آرامی جاری شدند.

روح خدا به ملکوت اعلی پیوست!

عکس از کاوه گلستان، مجموعه ی آنروزها. برای دیدن بقیه ی عکس ها کلیک کنید  
                                                                                                
هشت سالم بود. از صدای پت و پت تند و یکریز هلیکوپترها که از بالای خانه می‌گذشتند از خواب بیدار شدم. خیلی ترسیدم؛ صدای جنگ بود، که به من گفته بودند تمام شده است.
هنوز در رختخواب بودم و به صداها گوش می‌کردم. صدای قرآن هم می‌آمد. بیشتر ترسیدم؛ این صدا معمولا خبر اتفاق بدی را می‌داد؛ مثل آن روز که دوست پسر عمه‌ام از جبهه آمده بود و وقتی ما به خانه عمه‌ام رفتیم صدای قرآن می‌آمد.
با تردید از رختخواب بیرون آمدم. از اتاق که بیرون رفتم مامان را دیدم که در آستانه‌ی در اتاق دیگری به چهارچوب تکیه داده بود، رادیو روشن بود که گاهی قرآن پخش می‌کرد و گاهی گوینده با لحنی سوزناک حرف‌هایی می‌زد، وقتی بهت مرا دید با حالتی که انگار غمگین هم بود، گفت: امام فوت کرده! با تعجب گفتم: یعنی مرد؟! و او باسر تایید کرد.
همه‌ی تصاویری که آن روزها بارها از تلویزیون پخش ‌می‌شد، به ذهنم هجوم آورد. امام مریض بود. امام ایستاده نماز می‌خواند. امام خواب بود. امام نماز می‌خواند. امام آرام راه می‌رفت. امام نشسته نماز می‌خواند.امام مریض بود. امام...
شبیه هم بودند؛ آقای خمینی برای من تداعی‌گر آقاجون (پدر بزرگم) بود وبرعکس. آن روز هم جای همه‌ی تصاویر خمینی آقاجون نشست و ناگهان اشک از چشمانم جاری شد.
چند سال پیش که آقاجون فوت کرد، دیگر آقای خمینی را به ذهنم نیاورد. آقاجون، آقاجون بود و خمینی، خمینی.
آقاجون را می‌شناختم، اما هنوز نمی دانم، آقای خمینی، واقعا که بود.

من زنده‌ام!

شده است آیا در یک  پراید سفید که راننده اش یکی از دوستانتان است نشسته باشید وسه تن از دوستانتان هم عقب ماشین نشسته باشند، هوا بارانی باشد و کمر بند ایمنی را هم بسته باشید و سرعت ماشین هم نسبتا زیاد باشد بعد نزدیکی های یک چراغ قرمز راننده ناگهان ترمز کند اما ماشین لیز بخورد و شما نزدیک شدنتان را به یک اتوبوس ولوو لیمویی رنگ که پشت چراغ ایستاده است را ببینید و ناگهان درد شدیدی در کمر خود احساس کنید و  با وجود آنکه شدیدا شوک زده شده باشید از آنچه اتفاق افتاده است آگاهی کامل داشته باشید  بعد برای فرار از درد کمر، خود را از آن پراید سفید که اینک جلو بندی آن کاملا مچاله شده است خود را بیرون بکشید وروی چمن های خیس و گلی کنار خیابان رها کنید  و آنچه اتفاق افتاده است را دوباره مرور کنید مخصوصا تصویر نزدیک شدن به ولوو  و برخور با آن و دیدن رنگ لیمویی اتوبوس درست آن سوی شیشه ی ترک برداشته ی پراید سفید رنگ در مقابل صورتتان، بعد آدم ها بیایند بالای سرتان و حالتان را بپرسند  وشما با وجود گردن درد سرک بکشید تا ببینید دوستانتان در چه وضعی هستند بعد که همه را سالم دیدید سرتان رادوباره ی روی چمن ها بگذارید و به ابرها که اینک در حال پراکنده شدن اند خیره شوید و پیرزنی بیاید بالی سرتان وچیزی بگذارد زیر سرتان و بگوید:« هیچی نشده آروم باش» وشما به او لبخند بزنید و او به شما لبخند بزند بعد به خاطر استرسی که دارید از جا بلند شوید و راه بروید و دوستانتان که عقب نشسته بودند وصدمه ای ندیده اند به سراغتان بیایند و شما به آنها بگویید که حالتان خوب است و آنها صندلی تان را نشان دهند که در اثر فشار دوست نسبتا چاقتان که پشت سرتان نشسته بود حسابی خم شده است و مشخص می کند که چرا کمرتان آنقدر درد می کند و شما هم نگاهی به آن دوستتان بکنید و هر دو به آنچه پیش آمده لبخندی بزنید که زود از روی لبتان پاک شود و همه ی دوستانتان سالم باشند و فقط کمر بند به سینه ی دوست راننده تان فشار آورده باشد و او را دچار تنگی نفس کرده باشد و دو تن از دوستانتان او را به بیمارستان برسانند بعد همانجا منتظر بمانید تا پلیس بیاید و باقی قضایا؛ پیش آمده است آیا؟!

دیروز برای من پیش آمد وحالا از درد کمر و گردن و قفسه ی سینه به سختی  می توانم حرکت کنم و کمربند گردنم را خراشیده و البته جانم را نیز نجات داده و همگی حالمان خوب است و سالمیم انگار ؛ خدا را شکر.


۳

مژگان سرش را گذاشت روی پای ایمان و گفت:خوابم میاد!
ایمان دستی به موهای مژگان کشید و گفت: بخواب عزیز دلم! چشماتو هم بزار و...بخواب!
پس از ان دیگر نوازش نرم دست‌های ایمان بود و گرمی‌ی پوست مژگان.

۲


در میان صف بچه‌ها که دو تا، سه تا از کوه بالا می‌رفتند، ایمان تنها بالا می‌رفت. مژگان خود را به ایمان رساند و با او حرکت کرد؛ ایمان متوجه او نشد، یا وانمود کرد که متوجه نشده است و همچنان برای خود زمزمه می‌کرد. مژگان متوجه نشد که چه چیز را زمزمه می کند.بالاخره با آرنج به بازوی ایمان زد و در حالی که او انگار بهت زده شده بود، گفت: کجایی بابا؟
ایمان با تعجب تکرار کرد: بابا؟!
مژگان خندید و گفت: مسخره نکن ... کجایی؟
ایمان انگار که با سوال عجیبی روبرو شده باشد، جواب داد: خوب ... همین دور و برا!
مژگان سرش را کج کرد و نگاهی به ایمان انداخت و تمسخرآمیز گفت: تو اصلا نفهمیدی منظور من چیه؟
ایمان با حالتی که یعنی از هیچ چیز خبر ندارد سرش را تکان داد که: مگه منظور تو چیه؟
مژگان خیلی جدی گفت: من می‌فهمم که تو یه چیزیت هست!
ایمان با قیافه‌ای حق به جانب گفت: من همیشه گفتم تو آدم با استعدادی هستی!
مژگان با عشوه درآمد که: خوب این ویژگی عروسک شرقیه؟
ایمان با تعجب تکرار کرد: عروسک شرقی؟
مژگان توضیح داد که: آره ... یکی از آشناهامون که از کانادا اومده بود تا منو دید گفت چطوری عروسک شرقی؟!
ایمان سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:عروسک شرقی!

گوش‌هایتان رابگیرید چشم‌هایتان راببندید وصدایتان در نیاید!

پیش از این ازکسانی گفته بودم که انگار فکر می‌کنند ازما بیشتر می‌فهمند که به خود اجازه می‌دهند به ما بگویند که چه چیزی را ببینیم یا بشنویم یا بخوانیم.
حالا اما تصمیم گرفته‌اند که به ما بگویند چه بپوشیم و چه نپوشیم.
بعد از آنکه از سوی رئیس اتحادیه‌ی پوشاک اعلام شد که دستورالعملی با امضای معاونت اماکن نیروی انتظامی مبنی بر برخورد با تولیدکنندگان مانتو کوتاه وبه تبع ان پوشندگان آن صادر شده است؛ عده‌ای لباس شخصی با عنوان نیروی انتظامی به چند مانتو فروشی در شمال شهر تهران حمله کردند و علاوه بر پاره کردن مانتوها فروشندگان راهم مضروب کردند. نیروی انتظامی حمله به لباس فروشی ها را تکذیب و اعلام کرده  نیروی انتظامی اگر قصد برخورد با متخلفین را داشته باشد به صورت روشن و قانونی در این زمینه اقدام می کند .
جالب ان است که هنوز مشخص نشده است که این بخشنامه از سوی کدام مرجع صادر شده است؛ طبق گزارش خبرنگار یاس نو سه تن از فرماندهان نیروی انتضامی که حاضر نشده اند نامش درج شود از وجود چنین بخشنامه ای اظهار بی‌اطلاعی کرده اند...
حکایت ما و آنها که انگار بیشتر از ما می‌فهمند حکایت طنز آمیزی است که البته اگر خوب در آن دقیق شوی شاید خنده از صورتت پاک شود. با توجه به تهدیدات خارجی کشور اینک به آرامش نیاز دارد آقایان به‌جای آنکه با برخوردهای عاقلانه سعی در جلب رضایت و حمایت مردم داشته باشند آنها را از خود می‌رانند و نارضایتی بیشتر پدید می‌آورند آن از احکام ملی-مذهبی‌ها این هم از محدودیت های جدید اجتماعی.

این داستان را دوست دارم!

کمی بیشتر از یک سال پیش شروع کردم به نوشتن داستانی در مورد پسری به نام ایمان و دختری به نام مژگان.
تکه‌های کوتاهی مینوشتم بی که ترتیب خاصی داشته باشند. در ذهنم بود که روزی همه‌ی انها را کنار هم می‌گذارم و داستان بلندی می‌نویسم؛ اما کمی کمتر از یک سال پیش تمام نوشته هایم از بین رفت؛ اینکه چگونه بماند.
حالا می خواهم دوباره شروع کنم؛ هنوز نامی انتخاب نکرده‌ام پس هر وقت از این دست نوشته‌ها اینجا گذاشتم آن را با یک شماره مشخص میکنم. راستی راوی هنوز مشخص نیست گاهی راوی ایمان است گاهی مژگان گاهی من؛ گاهی نیز هیچ کدام از ما!

۱


سرم را انداختم پایین و آرام گفتم:« مطمئن نیستم تو عروسک شرقی* من باشی! » طوری که انگار نشنیده ‌است گفت:« چی؟ » سرم را آوردم بالا؛ اشک می‌ریخت.گفتم :« هیچی! »
همانطور که نگاهم می‌کرد آرام گفت:« من دوست دارم! » انگار که نشنیده‌ام گفتم:« چی؟ » مفش رابالا کشید سرش را پایین انداخت و گفت:« هیچی! ».


.....................................................................
* عروسک شرق نامی است که ایمان برای ایده‌آل خود برگزیده وخود حکایتی دارد