کمی بیشتر از یک سال پیش شروع کردم به نوشتن داستانی در مورد پسری به نام ایمان و دختری به نام مژگان.
تکههای کوتاهی مینوشتم بی که ترتیب خاصی داشته باشند. در ذهنم بود که روزی همهی انها را کنار هم میگذارم و داستان بلندی مینویسم؛ اما کمی کمتر از یک سال پیش تمام نوشته هایم از بین رفت؛ اینکه چگونه بماند.
حالا می خواهم دوباره شروع کنم؛ هنوز نامی انتخاب نکردهام پس هر وقت از این دست نوشتهها اینجا گذاشتم آن را با یک شماره مشخص میکنم. راستی راوی هنوز مشخص نیست گاهی راوی ایمان است گاهی مژگان گاهی من؛ گاهی نیز هیچ کدام از ما!
۱
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم:« مطمئن نیستم تو عروسک شرقی* من باشی! » طوری که انگار نشنیده است گفت:« چی؟ » سرم را آوردم بالا؛ اشک میریخت.گفتم :« هیچی! »
همانطور که نگاهم میکرد آرام گفت:« من دوست دارم! » انگار که نشنیدهام گفتم:« چی؟ » مفش رابالا کشید سرش را پایین انداخت و گفت:« هیچی! ».
.....................................................................
* عروسک شرق نامی است که ایمان برای ایدهآل خود برگزیده وخود حکایتی دارد
سلام عمو...
ایمیلت کو؟.... میخواستم راجب این موضوع قرار صحبت کنم.
سلام !
مطلب جالبی تو پایگاهت نوشتی .
در ضمن من با نازنین تماس گرفتم .منتظر جوابش هستم .تو هم باهاش یه مکاتبه کوچولو داشته باش .اگر جواب داد که فبها .اگه نداد ! من حاضرم که از فردا شروع کنم .
موفق باشی
صدر
مگه میخواید چیکار کنید شماها ؟؟؟؟؟؟؟
سلام
اول ورودت را به خانه خودم خوش آمد میگویم
بعد خوشحالم از اینه بالاخره کسی پیداشد حرفهای جدی بزند برعکس خیلی از دوستان وبلاگ نویس
و در آخر میخواهم بگویم نه باید نیمه پر لیوان را دید و نه نیمه خالی آنرا
باز هم پیش من بیا
کجایی عمو
رضا جریان چیه؟
سلام عمو رضا از اینکه به وبلاگ من سر زدی ممنون هستم .
منتظریم........لحضه به لحظه!