هشت سالم بود. از صدای پت و پت تند و یکریز هلیکوپترها که از بالای خانه میگذشتند از خواب بیدار شدم. خیلی ترسیدم؛ صدای جنگ بود
، که به من گفته بودند تمام شده است.
هنوز در رختخواب بودم و به صداها گوش میکردم. صدای قرآن هم میآمد. بیشتر ترسیدم؛ این صدا معمولا خبر اتفاق بدی را میداد؛ مثل آن روز که دوست پسر عمهام از جبهه آمده بود و وقتی ما به خانه عمهام رفتیم صدای قرآن میآمد.
با تردید از رختخواب بیرون آمدم. از اتاق که بیرون رفتم مامان را دیدم که در آستانهی در اتاق دیگری به چهارچوب تکیه داده بود
، رادیو روشن بود که گاهی قرآن پخش میکرد و گاهی گوینده با لحنی سوزناک حرفهایی میزد
، وقتی بهت مرا دید با حالتی که انگار غمگین هم بود
، گفت: امام فوت کرده! با تعجب گفتم: یعنی مرد؟! و او باسر تایید کرد.
همهی تصاویری که آن روزها بارها از تلویزیون پخش میشد
، به ذهنم هجوم آورد. امام مریض بود. امام ایستاده نماز میخواند. امام خواب بود. امام نماز میخواند. امام آرام راه میرفت. امام نشسته نماز میخواند.امام مریض بود. امام...
شبیه هم بودند؛ آقای خمینی برای من تداعیگر آقاجون (پدر بزرگم) بود وبرعکس. آن روز هم جای همهی تصاویر خمینی آقاجون نشست و ناگهان اشک از چشمانم جاری شد.
چند سال پیش که آقاجون فوت کرد
، دیگر آقای خمینی را به ذهنم نیاورد. آقاجون
، آقاجون بود و خمینی
، خمینی.
آقاجون را میشناختم
، اما هنوز نمی دانم
، آقای خمینی
، واقعا که بود.
سلام . .
وبلاگ خوبی داری . . خوشم اومد !!!
موفق باشی.
مرسی
عمو رضا جونم
قربونه اشکای پاکت برم
همه ما نمیدونیم
واقعا گاهی اوقات نمی دونیم خودمون چییم یا کییم
چه برسه به ....
عمو جونم دستمو به اشکات به گونه های پاکت می کشم تا
دل پر غمت تسکین پیدا کنه
فدات بشم عمو دیگه اشکاتو نبینم
باسلام و عرض تسلیت....من لینک میخام....
این اسرار را نه تو دانی و نه من.
ممنون که سر زدی والا خودمم منظور نظر قبلیم رو نفهمیدم!
سلام
خمینی خمینی بود .
این بهترین تعریف وازه ی خمینی است .
اما عمق این وازه را حتی کسانی که سالها با بوده اند درک نکردند .
راستی خمینی چه می گفت که هیچ کس نمی فهمید ؟
هر کسی از ظن خود شد یار من ...
موفق و سربلند و ایرانی باشید .
سلام رضا جون
لینک دادم
به ما سر بزن
وفق باشی هم فکر عزیز
بابا خیلی باحال نوشتی.
ولی نباید یه بار هم به من سر بزنی.
نمی گی من دق می کنم ؟
مرسی
سلام !
عمو جون سلام !
نه به اون وقت ها که ترمز نداشتی نه به حالاکه با ترمز گاز میدی!
نه به اون وقت ها که اسم عمو رضا رو همه جا میدیدیم / نه به حالا که باید بسو الله نگیم تا جن و ببینیم !
چیه بریدی یا طرحت عوض شده ؟ !
شاید نتونی خیلی چیزهایی رو که دیدی و اینجوری روت تاثیر گذاشته رو بگی ! اما اینجوری ساکت شدن هم خوب نیست .برای حال گرفتت یه شعر تو وبلاگم گذاشتم .بخونش شاید سر حال بیایی !
تو هنوز همون عمورضایی و منم همون خودنویس . همه دارن باهاش می نویسن و کسی جوهرش نمی کنه جز خودش .کسی ازت نمی خواد دستت و جوهری کنی اما من از قلم میگویو حداقل تو هم از یه برگ نوشته بگو.
به جایی بر نمی خوره!
موفق باشی
صدر
خوشحالم در اتفاقی که افتاده صدمه زیاد جدی ندیدی .
موفق باشی .
سلام
از اینکه مرا مورد لطف خود قرار دادی تشکر می کنم.
ببینم بودن اینکه قضاوت کنیم.
سلام
من یاد آن روز افتادم که هنوز کلاس چهارم بودم
موقع امتحانات ثلث آخر
صبح که کیفم را بغل کردم بروم دیدم چند تا از دوستام بر می گردند
گفتم کجا کفتند تعطیله مدرسه تعطیلعه می گن امام مرده
و من هم خوشحال از تعطیلی مدرسه به خانه بر گشتم
وقتی رسیدم خانه همه چیز برعکس شد
من دیدم مادرم زا ر زار گریه می کرد
رفتم تلویزیون را روشن کردم با دیدن صحنه های تلویزیون تمام خانه پر از ناله و شیون بود و انوقت بود که من فهمیدم امام کیست و چه کرد
روانش شاد
به هر حال خوشحال می شوم به بلاگ ما سری بزنی و به جمع ما بپیوندی
منتظرم
کله شق سلام: از غیبت طولانی ام عذر می خوام رفته بودم
سفر یه سفر کاری بگذریم.
من هم تنهایی رو دوست داشتم. همه ادما از لحاظ روانی نیاز
دارند که به تنهایی روی بیارند.این یک امر طبیعیست واین
خودخواهی محض است:که من تنهایی رادوست دارم وهمه را
تحت شعاع ان قرار دهم حتی انتخابم را.
بخاطر تنهایی که حق طبیعی هر انسانیست خود را از بقیه
داشته ها محروم نکن تنهایی را بطلب حتی عروسک شرقیات
را در تنهایی هایت راه بده و به او یاد بده که در تنهایی ات
چگونه عمل کند مطمئن باش او هم فضاهای تنهایی دارد و تو
را راه خواهد داد.
عروسکهای شرقی از ما ایمانها با گذشترندترا به خدا اشتباه
نکن
من خودم تنهایی را انتخاب کردم همه را زیر تنهایی ها له کردم
حتی عروسک شرقی ام را ؛او را رنجاندم واز خود دور کردم
فکر میکردم حتی بهترینها نیز درکم نمی کنند
وحالا من مانده ام با تو کله شق که جوابهای بی سرو ته میدهی.
اگر بخواهی دبگر سراغت نمی ایم چرا که به گفته هایم فکر
نکرده جواب دادی فکر میکردم باهوش تر از این باشی شایدم
منظورت این بوده که مرا جواب کنی
شاید می خواهی تجربه را تجربه کنی باشد این وبلاگ این
من این تو و بیچاره عروسک شرقی ات.
واضح بنویس هنوز متوجه نشدم که از کدام دسته هستی
یافته ای ؟ گم کرده ای؟ یا در استانه گم کردنی
ناکس نکنه میترسی شیرنی بدی که اینطور خودت رو انور
نوشته هات قایم کردی؟
سلام همیشه تنها
حضور شما بی که بدانم کی هستید برایم ارزشمند است. اما انگار کمی دچار سوتفاهم شدهاید آنچه که من مینویسم داستان است که اگر چه از وا قعیت مایه میگیرد اما به هر حال داستان است نه من ایمانم نه او که دوستش دارم مژگان.
بهعلاوه چرا اینقدر مایلید من از خصوصیترین بخش زندگیام برای شما حرف بزنم؟
لطفا از من نرنجید تقریبا به شما عادت کردهام و غیبتتان هم دلتنگم کرده بود. اما شما اگر نظرتان را در مورد داستان میگفتید شاید بیشتر میتوانستید به من کمک کنید آن هم البته در نوشتن داستان.
والبته خوب فهمیدهاید کله شقم وگاهی ناگهان خط بطلان میکشم بر همهی دستآوردهای نسل شما!
ریدم به همتون