همدیگر را به آغوش کشیدهایم و بوسیدهایم، که یعنی یکدیگر را دوست داریم؛ بعد کنار هم نشستهایم و دست یکدیگر را گرفتهایم، که یعنی کنار هم میمانیم؛ بعد آرام آرام چشمانمان گرم شده است و خوابمان برده، که یعنی آرامیم. بعد باد در گرفته است با های و هویی ترسناک، که یعنی خطری هست. بعد باد ما را با خود برده است؛ هر یک را به سویی، که سوی دیگری نیست.
پر از غم می شویم گاهی ، پر از بغض های آماده ی ترکیدن، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل.
گاهی که باید بال بزنیم، می نشینیم یک گوشه و زانو در بغل می گیریم و اشک می ریزیم، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل.
ماییم و غم. ماییم و اشک. ماییم و هزار آرزوی بر باد رفته.
که مادران سیاه پوش
- داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد -
هنوز از سجاده ها
درد زایمان مادرمان با شروع حمله ی هوایی همراه بود و چون از رحم بیرون آمدیم انگار از صدای انفجار بمب بود که جیغ کشیدیم.
هر چه می دیدیم نور چراغ نفتی گردسوز بود و هرچه می شنیدیم صدای آژیر قرمز بود یا زرد یا اگر خوش شانس بودیم سفید؛ که صدای بد هر سه ما را به دلهره می انداخت.
عصرها پدر از سر کار می آمد و دست ما را می گرفت، می برد پارک که بدویم. نرسیده به پارک، دویدن ها آغاز می شد و از پناهگاه سر در می آوردیم.
دفتر نقاشی آن سال ها را که ورق بزنی می بینی در تمام صفحه ها هواپیما کشیده ایم و تانک و مردان سبزپوش و اسلحه و خون و این جور چیزها که تنها آشنایمان بودند. ما اما باید گل می کشیدیم و خانه و درخت و خورشید؛گاهی می کشیدیم.گلهای ما اما لگد شده بودند. خانه هایمان خراب شده بودند. درخت هایمان سوخته بودند و خورشیدمان پشت دود و غبار بود.
هراز گاهی فرصتی پیش می آمد تا به ظرف خرما وحلوا ناخنک بزنیم، که کبوتر دیگری پر زده بود؛ چه می دانستیم یعنی چه. چه می دانستیم کبوتری پر نزده بود؛ چه می دانستیم خون انسان دیگری ریخته بود.
هر سال که آن روزها را به یادمان می آورند فکر می کنیم آن لابه لا چیزی باید باشد که اینقدر شادمانه از آن یاد می کنند. اما هر چه می گردیم چیزی نمی یابیم. جنگ و خون و تباهی مگر می توانند خاطرات خوب باشند؟
ناگهان چیزی در من شعله می کشد؛ و من، سکوت می کنم. ناگهان چیزی در من فرو کش می کند؛ و من، سکوت می کنم.
چیزی بر می انگیزاند، چیزی فرو می نشاند؛ و من باز، سکوت می کنم.
صدای من زندانی ست.
* بعضی ها بجای« کنجکاو » کلمه ی آشنای« فضول» را بکار میبرند.