... که حضور انسان٬ آبادانی‌ست!

این جمعه اصلا جمعه‌ی دلتنگی نبود. این جمعه روز ماندگاری بود. همان بعد از ظهر که نشسته بودیم باز غم بیاید.
پیروزی در زد و شادمانمان کرد.
شیرین عبادی برنده ی نوبل صلح شد.
چه کسی غیر از او که این چنین از حقوق کودکان و زنان و همه مردمان دفاع می کند٬ شایسته‌ی این مقام بود؟
شادمان باشیم وشاکر که تلاش ما بی پاداش نیست. شیرین عبادی نمادی از تلاش ملت ماست برای دست‌یابی به  آنچه حق ماست.
ای خوش آن روز که ما ملت آزادی باشیم.
ایران بی‌گمان پاینده و جاودانه است.
مبارک باشد!

مستی‌ام درد منو دیگه دوا نمی کنه!

ذهنم خالی‌ست. چشم هایم را که می بندم هیچ تصویری نمی بینم. این روزها آنقدر حرف زده ام که دیگر از گفتن‌های مکرر خود خسته ‌شده ام.
دو سه شب پیش بعد از آنکه خیلی پر حرارت با حسین بحث کردم و از بیهوده گی و بی‌سببی سخن گفتم سرم را گذاشته بودم روی زانویم و چشم‌هایم پر اشک بود. بهرام آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه ی من و با خنده گفت فکر می‌کنی فقط تو به اینجا رسیده‌ایی. می‌گفت درد خیلی‌ها همین حرف‌ها‌ست. تازه به خودم آمدم دیدم راست می گوید چه ننه من غریبم بازی‌ای درآوردم این روزها؛ کسی هم پیدا نشد بگوید: خفه شو.
بگذار هیچ نگویم. بگذار به درد خودم... بگذریم.

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش بود!

همدیگر را به آغوش کشیده‌ایم و بوسیده‌ایم، که یعنی یکدیگر را دوست داریم؛ بعد کنار هم نشسته‌ایم و دست یکدیگر را گرفته‌ایم، که یعنی کنار هم می‌مانیم؛ بعد آرام آرام چشمانمان گرم شده است و خوابمان برده، که یعنی آرامیم. بعد باد در گرفته است با های و هویی ترسناک، که یعنی خطری هست. بعد باد ما را با خود برده است؛ هر یک را به سویی، که سوی دیگری نیست.

افسوس که بی فایده فرسوده شدیم!

پر از غم می شویم گاهی ، پر از بغض های آماده ی ترکیدن، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل.

گاهی که باید بال بزنیم، می نشینیم یک گوشه و زانو در بغل می گیریم و اشک می ریزیم، بی دلیل و شاید به هزار و یک دلیل.

ماییم و غم. ماییم و اشک. ماییم و هزار آرزوی بر باد رفته.

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،

که مادران سیاه پوش

- داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد -

هنوز از سجاده ها

سر بر نگرفته اند!           احمد شاملو 


 فرصت کودکی من و نسل من در راه میان خانه و پناهگاه از بین رفت.

درد زایمان مادرمان با شروع حمله ی هوایی همراه بود و چون از رحم بیرون آمدیم انگار از صدای انفجار بمب بود که جیغ کشیدیم.

هر چه می دیدیم نور چراغ نفتی گردسوز بود و هرچه می شنیدیم صدای آژیر قرمز بود یا زرد یا اگر خوش شانس بودیم سفید؛ که صدای بد هر سه ما را به دلهره می انداخت.

عصرها پدر از سر کار می آمد و دست ما را می گرفت، می برد پارک که بدویم. نرسیده به پارک، دویدن ها آغاز می شد و از پناهگاه سر در می آوردیم.

دفتر نقاشی آن سال ها را که ورق بزنی می بینی در تمام صفحه ها هواپیما کشیده ایم و تانک و مردان سبزپوش و اسلحه و خون و این جور چیزها که تنها آشنایمان بودند. ما اما باید گل می کشیدیم و خانه و  درخت و خورشید؛گاهی می کشیدیم.گلهای ما اما لگد شده بودند. خانه هایمان خراب شده بودند. درخت هایمان سوخته بودند و خورشیدمان پشت دود و غبار بود.

هراز گاهی فرصتی پیش می آمد تا به ظرف خرما وحلوا ناخنک بزنیم، که کبوتر دیگری پر زده بود؛ چه می دانستیم یعنی چه. چه می دانستیم کبوتری پر نزده بود؛ چه می دانستیم خون انسان دیگری ریخته بود.

هر سال که آن روزها را به یادمان می آورند فکر می کنیم آن لابه لا چیزی باید باشد که اینقدر شادمانه  از آن یاد می کنند. اما هر چه می گردیم چیزی نمی یابیم. جنگ و خون و تباهی مگر می توانند خاطرات خوب باشند؟

                
  
 
  

راز عشقو سر صحرا نریزین!

ناگهان چیزی در من شعله می کشد؛ و من، سکوت می کنم. ناگهان چیزی در من فرو کش می کند؛ و من، سکوت می کنم.

چیزی بر می انگیزاند، چیزی فرو می نشاند؛ و من باز، سکوت می کنم.

صدای من زندانی ست.

این وبلاگ شخصی‌ست!

 یکی از آشنایان کنجکاو* من گوشی تلفن را برداشته زنگ زده به فلانی که اخیرا تغییری در نوشته‌های رضا ایجاد شده است. باید عرض کنم به شما مربوط نیست!
ما انگار حتما مجبوریم برای آنکه بتوانیم حرف‌هایمان را بزنیم امضای مستعار پای مطالبمان بگذاریم.  فرهنگ جامعه‌ی ما به آن درجه از بلوغ نرسیده‌است که هرکس بتواند حرف خود را آزادانه بر زبان بیاورد. این محدودیت از جانب هیچ ارگانی نیست؛ بندی است که جامعه‌ی سنتی بر پای ما می‌زند. در چنین جامعه‌ای حریم شخصی افراد محترم نیست و افراد یا نباید حرف‌های خود را بر زبان بیاورند یا اگر چنین می‌کنند باید به صد تا آدم کنجکاو* توضیح بدهند.
من نمی توانم حرف‌هایم را نزنم؛ بعلاوه هیچ علاقه‌ای به توضیح دادن هم ندارم٬ بنابر این از آدم‌های کنجکاو* تقاضا می‌کنم به وبلاگ من سر نزنند.

.......................................................................... 

* بعضی ها بجای« کنجکاو » کلمه ی آشنای« فضول» را بکار میبرند.