این داستان را دوست دارم!

کمی بیشتر از یک سال پیش شروع کردم به نوشتن داستانی در مورد پسری به نام ایمان و دختری به نام مژگان.
تکه‌های کوتاهی مینوشتم بی که ترتیب خاصی داشته باشند. در ذهنم بود که روزی همه‌ی انها را کنار هم می‌گذارم و داستان بلندی می‌نویسم؛ اما کمی کمتر از یک سال پیش تمام نوشته هایم از بین رفت؛ اینکه چگونه بماند.
حالا می خواهم دوباره شروع کنم؛ هنوز نامی انتخاب نکرده‌ام پس هر وقت از این دست نوشته‌ها اینجا گذاشتم آن را با یک شماره مشخص میکنم. راستی راوی هنوز مشخص نیست گاهی راوی ایمان است گاهی مژگان گاهی من؛ گاهی نیز هیچ کدام از ما!

۱


سرم را انداختم پایین و آرام گفتم:« مطمئن نیستم تو عروسک شرقی* من باشی! » طوری که انگار نشنیده ‌است گفت:« چی؟ » سرم را آوردم بالا؛ اشک می‌ریخت.گفتم :« هیچی! »
همانطور که نگاهم می‌کرد آرام گفت:« من دوست دارم! » انگار که نشنیده‌ام گفتم:« چی؟ » مفش رابالا کشید سرش را پایین انداخت و گفت:« هیچی! ».


.....................................................................
* عروسک شرق نامی است که ایمان برای ایده‌آل خود برگزیده وخود حکایتی دارد

از شب هنوز مانده دودانگی!

دیروز وقتی از دشت شقایق که با دوستان رفته بودم برگشتم، نشستم مقابل تلویزیون و بی که دنبال برنامه‌ی خاصی باشم کانال‌ها را جستجو کردم؛ وقتی دیدم صحبت از آزاد سازی خرمشهر در سوم خرداد است ناگهان به یادم آمد که روزی که گذشت دوم خرداد بود واتفاقا در اخبار شنیدم که خاتمی بیانیه‌ای هم صادر کرده است.

آن دوم خرداد کذایی هم جمعه بود و ما با چه شور و شوقی شناسنامه هایمان را گرفتیم دستمان و به ستاد های رای گیری رفتیم؛ و حماسه آفریدیم! باورمان شده بود که معجزه‌ای رخ داده است اما سال‌ها که گذشت دانستیم همه چیز بر مدار سابق خود می‌چرخد.

من کپک زده‌ام!

هنوز یک ساعت نشده است که رسیده‌ام. این چند روز را زیباکنار بودم؛ البته برای تفریح نرفته بودم اما فکر می‌کردم خوش می‌گذرد که نگذشت.تنها خوبی سفر زیبایی جاده بود. نزدیکی‌های زیبا‌کنار که هر دو طرف جاده شالی‌زار بود دنبال گل‌نسا می‌گشتم؛ جایی کنار جاده زنان شالی‌کار نشسته بودند تا عصرانه بخورند؛ به جای چای نوشابه داشتند؛ با خودم گفتم گل‌نسا بین این‌ها نیست؛ و « بارون بارونه » را برای خودم زمزمه کردم...

در زیباکنار پنجمین جشنواره‌ی نشریات دانشجویی نیز بر پا بود؛ در مجتمع آموزشی و فرهنگی زیباکنار که متعلق به صدا و سیما است. انگار دانشجویان را به آنجا تبعید کرده بودند محل نمایشگاه دور از دسترس هرگونه بازدید کننده بود و از اصحاب مطبوعات هم کسی به خود زحمت نداده بود که سری به دانشجویان بزند ؛ از سیاسیون هم که هیچ انتظاری نمی‌رود...

با وجود خستگی فردا با دوستان به گردش می‌روم شاید حالم حداقل مانند قبل شود!