نامه سر گشاده شورای تهران دفتر تحکیم وحدت به خاتمی

«...باید از شما تقاضای آزادی برادران دربندمان را داشته باشیم اما ما همچنین آگاهیم که مصالح پنهان نظام !!! همواره بر حقوق و خواستهای روشن ما در نزد شما ارجح است . هم از این روست که اعلام می کنیم ، حال که مصلحت سنجی ها و معذوریتها ، توانایی شما را در آزادی دوستانمان سلب کرده است و حال که قرار است ما را نیز به جرم دانشجو بودن در خیابانها با ضرب شتم و به زور اسلحه و گاز بیهوش کننده بربایند و در پس دیوارهای قطور زندان برای سرپوش نهادن بر بی کفایتی ها وکژ فهمی ها و نادیده گرفتن حقوق ملت ، به اعتراف بر گناه ناکرده و جرم ناساخته وادار کنند ، دستور فرمایید اندکی بر وسعت زندانهای این کشور بیافزایند تا ما و دوستانمان جای بیشتری در زندان برای زندگانی داشته باشیم و اگر حتی نمی توانید بر وسعت زندانها نیز بیافزایید ، پس دانشگاه ها را زندان کنید که امروز به تشخیص اربابان قدرت ، این کشور بیش از دانشگاه به زندان محتاج است ، بلکه در آن سوی دیوارهای زندان بتوانیم با پاسداشت خاطر ه18 تیر ماه 78 ، مرهمی بر زخمهای التیام ناپذیرمان بگذاریم .» (متن کامل نامه)
...........................................................................................
این مطلب را حتما بخوانید.

چه خبر است؟

یک امتحان دیگر مانده که همان هم خیلی وقت گیر است. این است که ممکن است اینجا کم کار باشم وبعلاوه حال وروز مناسبی هم ندارم وگاهی حتی انگیزه‌ای برای نوشتن ندارم....
حکایت شیرین این روزها بازداشت دانشجویان است. البته بازداشت که چه عرض کنم ربایش آنها. من نمی‌دانم؛ مگر نمی گفتند درگیری‌ها وحوادث اخیر زیر سر بیگانگان بود با همکاری اوباش پس چرا دانشجویان را بازداشت می‌کنند؟
آن از مومنی که به زور اسلحه بردندش و آن امین زاده که همسرش رابیهوش کردند و... دیگران.
به خبرنامه‌ی امیر کبیر سر بزنید تا از بازداشت‌ها بیشتر بدانید.

در اینجا چار زندان است!

شهر ما، شهر وحشی ما، تو را می بلعد؛ من را می بلعد؛ همه را می‌بلعد.
زاده‌گان دروغیم و زین سبب است که گاهی دروغ گفته‌ایم؛ زاده‌گان فریبیم و زین سبب است که گاهی فریب داده‌ایم؛ زاده‌گان...
آدم وحوا می دانستد که سیب را نباید می خوردند. ما اما چه می‌دانستیم؟ به ما خوراندند و گفتند که نباید می‌خوردید!
شهر ما شهر گناه است.ما زاده‌گان گناهیم زین سبب است که گاهی گناه کرده‌ایم؛ وگر نه ما، گناه کار نبوده ایم؛ ما، گناه کار نیستیم.
دستم را بگیر. دستم را بگیر. ما، انسانیم. ما، هردو پاکیم. ما، همه پاکیم.

ناگهان بغضم ترکید!

وارد اتاق که شدم مامان بی مقدمی پرسید: یادته آقا جون چه سالی فوت کرد؟

گفتم: 75.

رو کرد به مامان بزرگ و گفت: شهریور که بیاد می شه 7 سال.

مامان بزرگ سرش را پایین انداخت و هیچ  نگفت.

بهت زده شده بودم. ناگهان هزار تا خاطره برایم زنده شد. سریع به اتاقم آمدم، در را بستم، خود را روی تخت انداختم و صورتم را چسباندم به بالش...

من آقا جون را خیلی دوست داشتم؛ خیلی.

امروز آسمان چه رنگی‌ست؟!

غمی هست، همیشه
تا بنالیم از آن.
دردی،
 که تسکین آن را:
سایش دستها باشد
سایش تن‌ها
آغوش بی‌فریب.