همه‌ی شیشه‌ها بخار گرفته اند!

دیروز تولد محمد رضا بود. خیابان حافظ را پیاده در باران آمده بودیم تا انقلاب وخودرا رسانده بودیم به چهارراه ولیعصر و بعد هم کافی‌شاپ پانیذ. حافظ و انقلاب و ولیعصر و پانیذ برای ما پر است از خاطره.محمد رضا به یاد می‌‌‌‌‌‌آورد و من کاملش می کردم تا بگویم من هم یادم است.
در اتوبوس نشسته بودیم . شیشه‌های باران خورده ،بخار هم گرفته بودند. با پشت انگشتانم بخار قسمتی از شیشه را گرفتم وبه محمد رضا گفتم از این کار خیلی خوشم می آید.محمد رضا گفت که وقتی بچه بوده می‌نشسته پشت پنجره‌ی اتاق خانه و به شیشه ،ها می‌کرده و روی بخار آن می‌نوشته است.می‌گفت وقتی بخار شیشه از بین می‌رفت و دوباره ها میکردم جای نوشته‌های قبلی بخار نمی‌گرفت.با شور و خنده حرفش را تایید کردم ،که یعنی من هم چنین خاطره‌ای دارم.
محمد رضا انگار ناگهان به یاد چیزی افتاد. در کیفش را باز کرد و شماره‌ی اردیبهشت مجله‌ی جامعه نو را بیرون آورد. ورق زد وشروع کرد به خواندن. نامه‌ی یکی از خواننده‌گان نشریه بود به نام محمد رضاغزالی از اصفهان.در بخشی از نامه نوشته بود:
« مردم به من می‌گویند
   که شیشه‌ها احساس ندارند
   اما هنگامی که شیشه‌ها را بخار گرفته بودند
   من با انگشتانم نوشتم
   « دوستت دارم»
   و آنگاه شیشه‌ها گریستند .»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد