با سینه ی فراخ که از عشق و حماسه می گفتیم، چشم بر حقارت مان بسته بودیم؛ بی که از آن وارهیده باشیم. ما فرزندان باد و آفتاب بودیم؛ و تبارمان را فراموش کردیم.
اینک تباهی!
پ.ن.۱: عنوان از یکی از شبانههای احمد شاملو است.
پ.ن.۲: مناسبت این نوشته لزوما مناسبت شبانهی شاملو نیست.
چشم برحقارتمان بسته بودیم؟
ای بابا آی کیوی من به فهم این حرفای فیلسوفانه قد نمیده. شرمنده
:)
و نوبت ما کی فرا می رسد ؟
به به عمو
و چه زیبا بود که اگر ما به سان کف روی اب نبودیم. ولی اینک با نیم نگاهی به گذشته و حال و اینده در می یابیم که دیگر نه کف که بخار روی ابیم. بخاری که دیگر هیچ گاه توانایی صعود وبالا رفتن و تبدیل به اب شدن را نخواهد داشت. هستی ما فقط و فقط در سیر در گذشته و جستجوی تبارمان خواهد بود.
و ما هنوز به نام انسان زندگانی میکنیم و این را تا تباهی بسی فاصله هاست ...
شاملوی خاص
سلام
شاملو بزرگی بود که رفت ... هرچند که آثارش همیشه خواهند بود
عمورضا بزرگیه که هست ... هرچند که چشماشو به روی تموم حقارتا باز نگه داشته باشه
مسیح حقیریه که عمو رو بیشتر از شاملو دوست داره
...
سربلند بمونی و ایرونی
خوندن شعرهای شاملو همیشه مناسبت خودشو داره.
سلام عمو جونم
بعد از مدتی که نبودم خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم دوباره شروع کردی و ما رو از نوشته های عمیق و پر معنیت بیش از این محروم نکردی .
شاد و پیروز باشی عمو جونم
... و سربلند باشی ...
... و باشی ...
...
سلام اینجا خوبه مثل همیشه