... رو صورت خورشید خانوم خط سیا کشیده بود!
دیگرانی حتما هستند که این خاک را سبز نمی خواهند که این خاک سبز نیست، ور نه ما آبش داده ایم.
دیگرانی حتما هستند که این خانه را روشن نمی خواهند که این خانه روشن نیست، ور نه ما پنجره را گشوده ایم.
من این خاک را سبز می خواهم.
من این خانه را روشن می خواهم.
*
تنگ را کج کرد، ماهی با آب داخل تنگ به رودخانه افتاد، تنگ را بر سنگی کوبید و لبخندی از رضایت بر صورتش شکل گرفت.
هر بار که نمی نویسم، چیزی انگار از من کم می شود. تکه ای از من جدا می شود و من حس می کنم ذره ذره تمام می شوم.
دیگر از من چیزی باقی نمی ماند و پس از آن من دیگر من نیستم.
*
این دنیا با وسعت این همه غم، برای من ومایی با این همه غم حقیر جایی ندارد. این خاک مال ادم هایی ست که غم های بزرگ دارند.
من چه می دانم انسان کیست. من چه می دانم عشق چیست من چه می دانم آزادی کجاست!
من نمی دانم.