باز سیاووش و اینک آستانهی آتشی دیگر پرداختهی دستان پر کینهی دیگر.
دشت یکسره هم همه است و شیون؛و سیاووش با این استواری با آن جامههای سپید بر اسب، آن نجات دهندهی موعود را می ماند.
راه میافتد. شیون اوج می گیرد و چون سیاووش به آتش در میآید ناگهان سکوتی آشنا دشت را فرا میگیرد.
زمان میگذرد؛ سیاووش باز نمیآید.
زمان میگذرد؛ پچ پچهای در میگیرد؛ سیاووش باز نمیآید.
زمان میگذرد؛ جنبشی در جمع میافتد؛ پچ پچهها، هیاهو و شیون میشوند؛ سیاووش باز نمیآید.
زمان میگذرد؛ سیاووش باز نمیآید.
عمو یه زمان ما هم فکر کردیم زمان میگذرد و عمو رضا بر نمی گردد. ولی بر گشت. دیگه غمی نیست.
نی نی هم به عمو جونش سلام می رسونه.
... صدای پای کتاب ...
این مرتیکه کیه که اسمه مقدس منو داره؟
میگم عمو جون ایول همه باهات دوستن فقط من اینجا مگسم! لابد تو هم شیرینی دیگه!
بالاخره که بر میگرده !!
پایان اسطوره!
تمام...
ولی همیشه دستی هست که منتظر دست دیگرست..
همیشه چشمی هست که نمی خوابد..
سلام عمو
و زمان می گذرد و می گذرد و می گذرد ... سیاوش باز نمی آید چون خدایش نمی خواهد ... اما اگر باز آمد چه ؟ چه کسی پذیرایش می شود ؟! ...