تازه چشمهایم را که میبندم، دیوارهای سیاه بلندی را میبینم که گراگرد مرا فرا گرفتهاند و فریاد مرا زندانی کردهاند.
خسته ام، خسته. خسته از هر چه بند؛ خسته از هر چه قید. میخواهم جاری شوم؛ می خواهم بدوم تا نا کجا.
آی آدمها! عروسک های کوکی زشت؛ من خسته ام؛ خسته ام از شما، خسته از دروغتان، خسته از فریبتان، از حسادتتان از حماقتتان.
در بلند ترین جای ساختمان خواهم ایستاد و دستهایم را خواهم گشود و شمارش معکوس شروع خواهد شد؛ من به اوج خواهم رفت.