۱۱

صدای بلند آهنگ تندی می آمد. مژگان مانده بود که آیا زنگ بزند یا نه. دچار چیزی شبیه شک شده بود؛ شنیدن این صدا از خانه ی ایمان عجیب بود.

بلاخره زنگ زد. انگار صدای زنگ میان صدای آهنگ گم شد که هیچ پاسخی نیامد.

دوباره زنگ زد. با کمی فاصله، صدای آهنگ قطع شد و بعد ایمان در را باز کرد.

صورتش قرمز بود و عرق کرده، نفس نفس می زد؛ خندید؛ سلام کرد.

مژگان با تعجب وکمی تردید گفت: مزاحم شدم؟!

ایمان با همان حالت خنده گفت: نه تنها بودم ، بیا تو!

مژگان که انگار خیالش راحت شده بود، داخل شد و با لبخند پرسید: اینجا چه خبره؟!

ایمان که هنوز نفس نفس می زد، تفسی تازه کرد و با همان خنده گفت: هیچی!

نفس ایمان که به صورت مژگان خورد، از بوی الکلش فهمید که چه خبر است.

مژگان مانتو و روسری اش را در آورد و دنبال ایمان راه افتاد، با اشاره به بساط روی میز گفت: تک خوری؟!

ایمان خندید. روبروی هم نشستند. ایمان بلند شد و لیوان دیگری  آورد. هر دو لیوان را پر کرد و یکی را به دست مژگان داد. سلامتی گفتند و لیوان ها را سر کشیدند. دو سه لیوان که پر و خالی شد، ایمان به زحمت بلند شد و همان آهنگ تند را گذاشت. بعد به طرف مژگانت رفت، دست دور گردن او انداخت، بوسیدش، دستش را گرفت ، او را با خود به وسط اتاق کشاند و با هم شروع کردند به رقصیدن.

نوار که به اتنهای خود رسید کنار هم روی مبل افتادند. هر دو نفس نفس می زدند و عرق کرده بودند. مژ گان سرش را روی سینه ی ایمان گذاشت، ایمان شروع کرد به نوازش مژ گان. کمی که گذشت هر دو از نفس نفس افتاده بودند و خوابشان برده بود.