باید از هم میگذشتیم، بر تر از ما عشق ما بود! |
میروم تا آن روزی که یکدیگر را دیدیم؛ یا اصلا تو مرا ندیدی. بعد تازه میرسم به آن روزی که دوستت داشتم و تو چه میدانستی و من هم انگار نمیدانستم. آن روز را یادت میآید که نوشته هایم را خوانده بودی و آمده بودی دست گذاشته بودی روی «مژگان» که «این کیست؟» گفتم: «خوب یک شخصیت داستانی». گفتی : «پس چرا اینقدر شبیه من است.» و من نمی دانستم چرا آنقدر شبیه تو بود. راه که میرفتم رسیدم به آن روزی که تو از آن سو آمدی و من از این سوِِ؛ به هم که رسیدیم من همه شور و شعف بودم و نمی دانم آن همه اشک از کجا میآمد. راستی راه که میروم به آن روزها که روزگاران تلخ ما بود هم می رسم. آن روز که قرار شد دیگر با هم حرف نزنیم فکر میکنم تصمیم درستی گرفتیم... |