ذهنم خالیست. چشم هایم را که می بندم هیچ تصویری نمی بینم. این روزها آنقدر حرف زده ام که دیگر از گفتنهای مکرر خود خسته شده ام. دو سه شب پیش بعد از آنکه خیلی پر حرارت با حسین بحث کردم و از بیهوده گی و بیسببی سخن گفتم سرم را گذاشته بودم روی زانویم و چشمهایم پر اشک بود. بهرام آمد کنارم و دستش را گذاشت روی شانه ی من و با خنده گفت فکر میکنی فقط تو به اینجا رسیدهایی. میگفت درد خیلیها همین حرفهاست. تازه به خودم آمدم دیدم راست می گوید چه ننه من غریبم بازیای درآوردم این روزها؛ کسی هم پیدا نشد بگوید: خفه شو. بگذار هیچ نگویم. بگذار به درد خودم... بگذریم. |