باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد،

که مادران سیاه پوش

- داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد -

هنوز از سجاده ها

سر بر نگرفته اند!           احمد شاملو 


 فرصت کودکی من و نسل من در راه میان خانه و پناهگاه از بین رفت.

درد زایمان مادرمان با شروع حمله ی هوایی همراه بود و چون از رحم بیرون آمدیم انگار از صدای انفجار بمب بود که جیغ کشیدیم.

هر چه می دیدیم نور چراغ نفتی گردسوز بود و هرچه می شنیدیم صدای آژیر قرمز بود یا زرد یا اگر خوش شانس بودیم سفید؛ که صدای بد هر سه ما را به دلهره می انداخت.

عصرها پدر از سر کار می آمد و دست ما را می گرفت، می برد پارک که بدویم. نرسیده به پارک، دویدن ها آغاز می شد و از پناهگاه سر در می آوردیم.

دفتر نقاشی آن سال ها را که ورق بزنی می بینی در تمام صفحه ها هواپیما کشیده ایم و تانک و مردان سبزپوش و اسلحه و خون و این جور چیزها که تنها آشنایمان بودند. ما اما باید گل می کشیدیم و خانه و  درخت و خورشید؛گاهی می کشیدیم.گلهای ما اما لگد شده بودند. خانه هایمان خراب شده بودند. درخت هایمان سوخته بودند و خورشیدمان پشت دود و غبار بود.

هراز گاهی فرصتی پیش می آمد تا به ظرف خرما وحلوا ناخنک بزنیم، که کبوتر دیگری پر زده بود؛ چه می دانستیم یعنی چه. چه می دانستیم کبوتری پر نزده بود؛ چه می دانستیم خون انسان دیگری ریخته بود.

هر سال که آن روزها را به یادمان می آورند فکر می کنیم آن لابه لا چیزی باید باشد که اینقدر شادمانه  از آن یاد می کنند. اما هر چه می گردیم چیزی نمی یابیم. جنگ و خون و تباهی مگر می توانند خاطرات خوب باشند؟