این نوشته عنوان ندارد!

۱- انگار پست قبلی ام که در مورد رفتن بود، به ننوشتن تعبیر شده است؛ اما منظور من رفتن به سفری چند روزه بود که اینک از آن باز گشته ام و می نویسم. مطرح شدن احتمال باز نیامدن هم در نظر گرفتن احتمال پیشامد حادثه ای بود. پس من هنوز می نویسم.

 

۲- رفتیم تبریز. به خانه ی مشروطه که قدم گذاشتیم، انگار موجی ما را فرا گرفت. فضا سنگین بود، به سنگینی تلاش مردم ایران برای آزادی؛ به سنگینی مقاومت ایرانیان در برابر استبداد. خانه مشروطه دیگر پایگاه آزادی خواهان ایران نیست، آنجا فقط یک موزه است، خانه مشروطه یادگار تلاش بی ثمر ماست برای آزادی. تلاشی که از دست آوردهای آن چیزی به جای نمانده؛ این میراث به یغما رفته است.

 

۳- تاکید داشت که بابک با اعراب جنگیده است نه با اسلام. وقتی یکی با تمسخر گفت: چه فرقی می کند؟ کارشناس میراث فرهنگی برآشفت که نه، اسلام با عرب یکی نیست وجنگ بابک با اسلام نبوده.

از میان جنگل که گذشتی و کوه را تا بالا پیمودی و رسیدی به قلعه ی بابک خرمدین، احساس می کنی در بالاترین نقطه ی جهان ایستاده ای.

روی تخته سنگی نوشته بودند: عزیز وطنم ایران.

 

۴- ساعت حدود دو بامداد بود که از بچه ها خداحافظی کردم و از مینی بوس پیاده شدم.تا خانه پیاده آمدم. خانه ساکت بود و سر من پر از سر و صدای این 6 روز. همه ی آنچه در این چند روز گذشته بود در سرم چرخ می زد. خسته بودم. روی تخت افتادم ودیگر هیچ چیز نفهمیدم.

امروز که از خواب بیدار شدم، دیدم سر کار نرفته ام؛ گفتم به درک.

احساس خوبی ندارم. سفر آن چیزی نبود که می خواستم. رفتن بود اما رسیدن نه. چرخ می زنی و چرخ می زنی؛ و وقتی می ایستی هنوز در آغازی.