کتاب رابست و روی میز انداخت. سیگاری روشن کرد وبه صندلی تکیه داد. خواسته بود داستانی بنویسد. دو باره در ذهنش مرور کرد. گوشی تلفن را گذاشته بود؛ اشکهایش را بی که گریهاش بند آمده باشد پاک کرده بود و رفته بود سراغ کاغذهایش؛ داستانها و طرحها و تمام نوشتههایش که در یک کیسهی نایلونی بودند. یک یک برداشته بودشان مرورشان کرده بود و بعد پاره کرده و ریخته بودشان در همان کیسه و چقدر گریه کرده بود. دودسیگار را بلعید و نفسش را بیرون داد. کاغذهای سفید روی میز را پاره کرد و در سطل کنار میز ریخت. |