امروز که محتاج توام جای تو خالی ست!

کمی با بچه ها دست زدم و خواندم. خندیدم و خندیدیم. مثل همیشه  وقتی که دیدم دیگر کسی حواسش به من نیست آرام از میان بچه ها رد شدم و جلو اتوبوس رو یک صندلی خالی نشستم. شب بود و ما بر می گشتیم. و هر کس هوایی داشت. یکی علی‌رغم صداهای اتوبوس خوابیده بود یا شاید خود را به خواب زده بود. یکی از پنجره به بیرون خیره شده بود. دو تا از بچه ها کنار هم نشسته بودند سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند وپ چ پچ می‌کردند. حتی یکی از بچه ها داشت به آرامی گریه می کرد. دو نفر دیگر از بچه ها دست هم را گرفته بودند و معلوم بود که خود را به خواب زده اند.

آوازهایی که بچه‌های ته اتوبوس می‌خواندند گاهی خنده‌دار بود، گاهی به چشم‌ها اشک می‌آورد؛ کسی ناگهان در خود فرو می‌رفت؛ کسی ناگهان برمی‌خواست و همه شعر ها با خود انبوهی از خاطره‌ها را داشت؛ خاطره‌ی سفرهامان، خاطره‌ی باهم بودن‌هامان، خاطره‌ی تنهایی‌هامان، خاطره‌ی شادی‌هامان، و خاطره‌ی دلتنگی‌هامان.
دیروز روز خوبی بود.