در سکوت بی سرانجام بیابان آتشی از استخوانم برفروزان!

مرا فریادی نمانده. من مانده‌ام و بغضی که فرو باید خورد. من مانده‌ام و آهی از سر بیهوده‌گی.

« اشک آن شب لبخند عشقم بود » و تو از آن هیچ نخواندی. تو نمی‌دانستی اشک و لب‌خند و عشق رازند.کاش دستم را گرفته بودی؛ کاش با من گریسته بودی.
... قطره‌ای از آب... هویی از باد... ذره‌ای از خاک... زبانه‌ای از آتش... کاش گم می‌شدم در پهنای بی‌انتهای اشک و لب‌خند و عشق.