و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیاندیشید!

نمی دانم؛ این کلمه ای ست که مرا می تواند تعریف کرد. نمی دانم. واقعا نمی دانم. پاسخ همه سؤال هایم شده همین.

چه باید گفت؟ چه باید کرد؟ کجا باید رفت؟.... چه می شود گفت؟ چه می شود کرد؟ کجا می شود رفت؟....

من خسته ام؛ خسته.

این وبلاگ هم شده بود برایم پناهگاه. نه که حالا نیست؛ هنوز هست. اما پناهگاه ساکتی شده. بسیاری از انها که می آمدند و سر می زدند چند وقتی ست نیامده اند.

احساس تنهایی می کنم. احساس خستگی دارم.

از تمام انچه پیرامونم بود به وبلاگم پناه آوردم. اما حالا وبلاگم هم شده آیینه ای از هرانچه پیرامونم است.

نمی دانم، نمی دانم. من به سکوت می پیوندم. وبلاگم را ترک نمی گویم چرا که دوستش دارم. هر روز سر می زنم و وبلگ های شما را هم می خوانم. اما می خواهم یک هفته ای سکوت کنم.

نه که حالا بعد از یک هفته معجزه ای رخ بدهد. تا هفته ی دیگر قطعا دنیا بر همین مداری می چرخد که اکنون بر آن است.

تا هفته ی دیگر ما همچنان دروغ می گوییم. تاهفته ی دیگر ما همچنان تنها می مانیم. تا هفته دیگر ما همچنان در بند می مانیم. تا هفته ی دیگر هیچ اتفاقی نمی افتد.