شب یلدای تنهایی انسان حیران امروز!! |
اینکه مینویسم ، شاید تلاشی است برای حیاتی دوباره؛ راهی به سوی یافتن یا چه میدانم ، همان حیات دوباره؛ شاید حتی عقده گشایی یامثلا مظلوم نمایی. چند وقت پیش تمام نوشتههایم را پاره کردم و ریختم در همان کیسه که محافظشان بود و گذاشتمشان کنار سطل زباله تا روز بعد، که دیگر نبودند. با شعر تازهای که همان روز در اتوبوس نوشته بودم آمده بودم که مثلا سری به ورق پارهها بزنم؛ نبودند. همان که دستم بود را مچاله کردم ودر سطل زباله انداختم. خرت و فرت کاغذها بود که ریز ریز میشدند و به فراموشی اما نمیرفتند. هنوز انگار با من زندهاند؛ زندهاند که نه، هنوز با مناند، هنوز در مناند و خرت و فرت کاغذها هنوز در فکرم است، در خاطرهام کنار همه خاطرههای بد، کنار همه خاطرههای رنگ باختهی خوب. خاطرات بد انگار دیوارند یا ابر که سایه میاندازند روی همه چیز؛ دیوار و ابر هم خاطرات بد اند. همین بدیها با ما انس گرفتهاند وما با آنها؛ و تازه فکر میکنیم عاشقیم و برای انسان حیران امروز شعر میگوییم در شب یلدای تنهاییاش؛ همین واژه را تکرار می کرد : تنهایی ؛ و بعد میگفت عریان؛ « تنهایی عریان » . |