ناگهان بغضم ترکید!

وارد اتاق که شدم مامان بی مقدمی پرسید: یادته آقا جون چه سالی فوت کرد؟

گفتم: 75.

رو کرد به مامان بزرگ و گفت: شهریور که بیاد می شه 7 سال.

مامان بزرگ سرش را پایین انداخت و هیچ  نگفت.

بهت زده شده بودم. ناگهان هزار تا خاطره برایم زنده شد. سریع به اتاقم آمدم، در را بستم، خود را روی تخت انداختم و صورتم را چسباندم به بالش...

من آقا جون را خیلی دوست داشتم؛ خیلی.